روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۱۲۶ مطلب با موضوع «آبی (آروم)» ثبت شده است

یه کسایی هستن توی بلاگستان، که یه علاقه خاصی دارم بهشون. یه جور حس صمیمیت که نمیدونم منشاش کجاست. ممکنه کامنت هم نذارم، یا تعداد کامنتام به انگشتای دست هم نرسه ولی انگار مدت هاست میشناسمشون...البته حساب دوستای جونی که خودشونم میدونن چقدر دوستشون دارم، جداست :)

تنها دلیل این که دلم نمیاد اینجا رو ببندم، همین شماهایید. ممنونم ازتون.

 

+ رستاک، ورژنِ خواننده ی ارکیده ست. حتی آهنگای چرتشم دوس دارم :)

۱ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۱:۲۲
ارکیده ‌‌‌‌
از مدرسه اومدم بیرون، در حالی که یکم توی ذوقم خورده بود. یکم؟ خب شایدم بیشتر... توی دلم به خدا داشتم میگفتم: توی این دنیای بزرگت، جای من کجاست؟! چرا هیچ وقت، حس نکردم جای درستی ایستادم؟ از نگاه خیره پیرمرد واکسی فهمیدم، یکم بلند گفتم انگار. شایدم نگاهش به کفشای واکس لازمم بود... توی ذهن و دلم شرمنده شدم از کیف پول خالی. راه رفتم تا مدرسه مامان، حس کردم متنفرم از این خیابون و قدم زدن توی بلوارش، با درختای توت بلند اما بی روح. انگار که هیچی عوض نشده نسبت به ۵-۶ سال پیش. درختا قد کشیدن ولی حس همون حسه...
ماموریت هام تموم شد. با خیال راحت کتاب "تربیت" شهید مطهری رو برداشتم تا توی اتوبوس بخونم. هنوزم دانش آموز بودن رو ترجیح میدم به بهترین معلمی دنیا...

+ یه آهنگ فوق العاده میخواستم به این پست، پیوست کنم که لینک آزادش نبود. اوصیکم به آلبوم دو مایل مانده به مریخ از آرش فلاحی. آهنگ مذکور "بی نهایت".
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۷ ، ۲۲:۵۸
ارکیده ‌‌‌‌
اثری که تقدیم حضورتون میشه، اسمش هست "اخمو" :|
خودمم میدونم شبیه نشده :))
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۵۰
ارکیده ‌‌‌‌

حس میکنم جای اشتباهی اومدم.... 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۳۸
ارکیده ‌‌‌‌

دقت کردین بعضی از روزها چطور همه چیز خیلی خوب پشت سرهم ردیف میشن؟ امروز برای من یکی از اون روزها بود.

صبح با این که یکم دیر بیدار شدم بدون این که نیاز باشه حرص بخورم و تند تند راه برم، به موقع رسیدم به کلاس خط. توی راه فهمیدم نتایج آزمون خط اومده به همسری خبر دادم و ...بله! "عالی" رو قبول شدن، کلی شارژ شدم. استاد خطم یه عالمه اشکال گرفت که همونجا نشستم تصحیح کردم و در نهایت راضی شد. کلاسم رو تمدید کردم و با وجود این که عجله داشتم، با آرامش اومدم خونه. وقت کم داشتم واسه کشیدن دوتا چهره و نگران نهار بودم، که مامان زنگ زد. میادش اینجا و نهارم میاره. خوشحال بودم هم از دیدن مامان، هم آزاد شدن وقتم از نهار. چهره اولی خیلی خوب در اومد، تصورشم نمیکردم! سر موهای دومی بودم که مامان رسید. بعد از نهار و یکم کار‌ کردن، چهره دومی هم تموم شد. تا کلاس نقاشی ۳ ساعت وقت داشتم و این یعنی میتونسم برم استخر. توی استخر رکورد خودم رو زدم یعنی 8 بار 4 تا عرض کرال سینه پشت سرهم رفتم. موهای آبی حس کول بودن میده بهم از بس همه نگاه میکنن :)). ماشین دستم نبود و از دیروز فکری بودم چطور برم کلاس نقاشی، که مامان گفت بعد از استخر میخواد بره فلان خیابون، یعنی دقیقا محل کلاس من! سر وقت رسیدم. توی کلاس محو درسِ آبرنگِ استاد به یکی از بچه ها شده بودم، خدایا چقدر قشنگه این هنر تصویر و رنگ و خط! کلی درس جدید گرفتم، خوشحالم استاد یادش نمیره چه چیزایی رو بهم نگفته و این که اصلا براش مهم نیست 20 جلسه ام تموم شده و داره ادامه میده :)) بعدش قرار بود برم رادیولوژی که آدرس دقیقی نداشتم ازش. اول خودمو یه آبمیوه و کیک رژیمی مهمون کردم و بعد پیاده راه افتادم، یه رادیولوژی پیدا کردم. طرف قرارداد بود؟! باورم نمیشه... از روی لیست و آدرسم میخواستم این رادیولوژی رو پیدا کنم نمیتونسم! سه سوته کارم تموم شد. یه دختربچه ناز و گوگولی اومده بود عکس از دندونش بگیره و برعکس همه ی همسن و سالاش خیلی هم با علاقه اجازه داد کارشو انجام بدن، کلی ذوقشو کردم. میخواستم برم ایستگاه اتوبوس اون طرفِ خیابون، که یه پسربچه اومد پیشم: "خاله، گرسنه امه. میشه یه چیزی برام بگیری بخورم؟" اشاره به سوپر مارکت اون طرف خیابون. بهش نگاه کردم و گفتم باشه :) دوباره گفت " میشه از خیابون هم ردم کنی؟" گفتم: چشم. باهم رفتیم یه بسته شکلات فانتزی انتخاب کرد و یه دونه چیپس. بعد گفت شما حساب کن من بیرون می ایستم. یه لحظه شک کردم! بسته شکلات رو گذاشتم سرجاش و در عوض یه بسته بیسکوییت برداشتم. حساب کردم و بهش دادم. با هم رفتیم اون سمت خیابون، با چشمام دنبالش کردم،‌ رفت نشست کنار یه پیرمردی که جوراب دستفروشی میکرد، از شَکم پشیمون شدم... سوار اتوبوسی شدم که شلوغِ شلوغ بود. من ولی پر از حس خوب بودم،‌ جامو دادم به خانومی که بالای سرم ایستاده بود. تا رسیدن به خونه ستاره های روشن وبلاگ رو خوندم و در آخر حس ختام امروز! شام آماده بود توی یخچال، جای همتون خالی :)


+خیلی طولانی شد و حوصله تون سرمیره وگرنه جزئیات خیلی ریز دیگه ای هم داشت که الان از فکر کردن بهشون کیف میکنم :)

++ الحمدلله بابت امروز. ایشالا همه روزاتون، آسون و جاری باشه :)


بعدانوشت: خودتون خواستید دیگه :دی اون سبزا اضافاتن :)

+ به همه ی اونا اضافه کنید:

مامان تیشرت و کافی میکس محبوب برام خریده بود.

امروز سه تا هدیه مجازی گرفتم که خیلی خیلی بهم چسبید. ممنون از هر سه دوست عزیز :)

++ الان که مرور میکنم، باورم نمیشه این همه پتانسیلِ مثبت یه روز داشته! بازم شکر :)

۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۲
ارکیده ‌‌‌‌

روشن، صمیمی ترین دوستم، مثل من درگیر آمادگی‌های قبل از بارداریه. این که چقدر خوشحالم براش و این که چه حس خوبی داره با دوستت توی مرحله مشابه باشی، بماند. :)

میگفت، سریال پزشکی ای رو که با همسرش میدیدن، به خاطر معدود صحنه هاش حذف کردن. میگفت همبرگری که دیشب همسرش هوس کرده رو نخوردن تا آماده باشن برای مراقبت های بعدی...

همبرگر رو قبول دارم. منم فست فود رو خیلی زیاد کم کردم ولی در مورد فیلم... میتونم قید این علاقه عمیقم رو بزنم؟ میتونم تا چندین سال آینده فیلم نبینم؟ خیلی سخته. خیلی... 

+ معذرت میخوام برای پست های خاکستری قبلی...

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۱۲
ارکیده ‌‌‌‌

یبار داشتم با مرضی حرف میزدم، بحث سر عادتِ پیدا کردنِ چندتا نکته مثبت روزانه بود. میگفت: یه روز که هیچ پتانسیل مثبتی نداشت، نوشتم: نکته مثبت، تموم شدن امروز :)


به سلامتی تموم شدن امروز با آهنگ پیشنهادی پشمال :))

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۲۲
ارکیده ‌‌‌‌

میخواستم یه عاشقانه دونفره ترتیب بدم تا مشغله های این چندوقته از دلش دربیاد. موزیکش جور بود. یه فنجون قهوه با شکلات یا شیرینی، که بود ولی به دستور دکتر حذفش کردم و عوضش یه لاک بنفش تیره خودمو مهمون کردم، با عود جنگل بارون خورده. بهش قول دادم باهم یه فیلم معرکه ببینیم. تنهاییمو بغل کردم، گفتم دوستش دارم، گفتم هر وقت گم میشه بین کارها و آدما، دلم براش حسابی تنگ میشه...

یکم با هم رقصیدیم و بعدش نشستیم به دیدن فیلم :)
پ.ن: واران جان حالت چطوره؟ این پست رو واسه تو گذاشتم هااا ببخشید خیلی شاد شادم نیست :دی 
۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۱۰
ارکیده ‌‌‌‌

 یه اعترافی بکنم؟

+ کامنتاتونو بعضا بیشتر از خود پست هام دوست دارم. ممنون که مینویسین :)


++ در راستای بزرگ شدن(!) امروز هم خرید خونه رو کردم، هم پارچه خریدم تنهایی. کار خاصی نبود واقعا ولی ترسم از تنها خرید کردن ریخت... الانم یه حسِ خوبِ مستقل شدن دارم :دی

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۱
ارکیده ‌‌‌‌
این چند وقت که منتظر بودم نتایج آزمون استخدامی بیاد، دوتا فکر متضاد همش توی ذهنم جولان میداد. اگه قبول نشم چی میشه؟! و اومدیم و قبول شدم، چیکار کنم؟! 
از شهریور پارسال تا الان یکی از بهترین سال های زندگی من بوده. آرامش فوق العاده ای داشتم، رئیس زندگی خودم بودم و برای خودم برنامه های فوق العاده ای چیدم. شنا، طراحی، بینش، کتاب، فیلم و خونه‌داری! وقتی به این فکر میکردم که در صورت استخدامی، باید به طور همیشگی با خواب صبح خداحافظی کنم، غذای گرم و تازه فراموش میشه، باید قید اغلب کار و کلاس‌های اضافه رو بزنم، و اگه قرار باشه بچه‌دار بشیم، دغدغه ی دائم "کجا بذارمش؟" به زندگیم اضافه میشه. و به همه ی اینا مسیر حدود 2-1 ساعته تا محل کار رو هم که اضافه کنم. تقریبا هیچی از زندگی ایده‌آل الانم باقی نمیمونه.
ولی در عوض اگه قبول نشم، چه تضمینی داره تا 5 نه 10 سال دیگه از این زندگی لذت ببرم؟ منی که مادرم شاغل بوده، بعد از چند سال با حسرت به خانوم‌های شاغل نگاه نمیکنم؟ از این که بگم خانه‌دارم احساس بدی ندارم؟ و در نهایت کار یک کمک خوب اقتصادی میتونه برامون باشه که اگه این آزمون از دست بره، بعیده بتونم کار با شرایط بهتری پیدا کنم ...
فکر و دلم گاهی طرف این طرف قضیه رو میگرفت، گاهی اون طرف. از همون اول به خدا سپردم که من نمیدونم و نمیتونم تشخیص بدم. ریش و قیچی دست خودت!
یه ساعت پیش کارنامه اومد. قبول نشدم. دروغه بگم ناراحت نشدم ولی خب تموم تلاشم رو کردم و به خودش سپردم. صلاحم در این بوده حتما :)

+ توی دوتا پست قبلی که گفتم، "بزرگ شدم" یکی نوشته بود برام "دیر بزرگ شدی" ‌کاری به شخص ایشون ندارم، خواستم بگم حالا این نیست که اینا اتفاقای خیلی بزرگی باشن هاا، منتها من کسیم که برای یه بستنی آلاسکا و بوی سونا خشک هم یه عالمه ذوق میکنم! اون کارها رو که پشت سرهم انجام دادم حس خوبی بهم دست داد، همین :|
۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۷
ارکیده ‌‌‌‌