روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۳۶ مطلب با موضوع «خاکستری» ثبت شده است

وقتی حال هممون خرابه، دیگه اون راهکارهای فردی هم جواب نمیده، نه پفک و چیپس میتونه حالت رو خوب کنه نه پیتزا از یه جای عالی... کمدی ترین فیلم و سریال ها هم وقتی برای چند دقیقه میخندونتت میدونی ته دلت هنوز سنگینه و میترسی از تموم شدن اون دقایقِ شاد چون قراره بعدش همه ی بدبختی ها به فکرت هجوم بیاره...

حالِ هممون بده، جوری که نیاز نیست برای این بدی حتی دلیل بیارم. مطمئنم با خوندن این جمله، همه یکی از هزار مشکل میاد توی ذهنشون... و این یعنی حالِ همه...

پارسای نازنینم میخنده و همزمان که یه لحظه دلم رو روشن میکنه غم عالم میگیرتم به خاطر کشوری که قراره به دستش برسه... آینده ای که ...

ناامیدم؟ بیشتر از همیشه. افسرده ام ولی نه به خاطر خودم، نه مشکلات زندگی و خانوادگی.. به خاطر وضعی که برامون پیش آوردن به خاطر جنگیدن برای ساده ترین چیزهای دنیا... 

راستش رو بخواین، دیگه حتی سعی نمیکنم حالم رو خوب کنم. چون چیزی که درش نقشی ندارم، با خوشحالی های کوچیک هم عوض نمیشه... با سرگرم کردن و فراموشی درست نمیشه... اصلا شاید این غم باید بمونه این خشم فروکش نکنه تا یادمون بمونه تا شاید شاید یه روزی چیزی رو عوض کردیم... سال هاست اینو میگیم "یه روز خوب میاد" گرچه بهش دیگه باوری ندارم ولی شاید یه روزی اومد که تا این حد بد نبود... که عیدش، عید بود... خوب نه، خدایا... یه روزی میاد که فقط یکم آسوده باشیم...؟ 

موافقین ۴ مخالفین ۶ ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۸
ارکیده ‌‌‌‌

یه روزایم هست

به اسم 

روزِ بد

روزی که تنها اتفاق خوبش، میتونه تموم شدنش باشه

و امید این که

فردا، ادامه ی امروز نباشه...

۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۵
ارکیده ‌‌‌‌
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۳۵
ارکیده ‌‌‌‌

یه انیمه است که داستان یه دختری رو میگه که در جریان سفر تعطیلاتش، توی خاطراتش غرق میشه، روزهای کلاس پنجم براش زنده میشه و آمیخته میشه با روزهای سفرش به ییلاق...

من؟ حس میکنم چند روزیه سفر کردم به روزایی از چندین سال پیش. یه چیزایی بالا میاد که واقعا واقعا فراموش کرده بودم و حس هایی زنده میشه که اصلا دلم نمیخواد دوباره حسشون کنم... دختر داستان نمیدونم چطور، شاید با گذشته اش آشتی کرد، شاید پذیرفتشون، شاید... اما تموم کرد و همه چی‌خوب و خوش تموم شد. من اما، نمیدونم چطور تمومش کنم...

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۵۱
ارکیده ‌‌‌‌

امروز دکتر گلشن، فوق تخصص ریه، یکی از بهترین پزشک های اصفهان بر اثر کرونا درگذشت... چقدر غم انگیزه داستان ما آدم ها... یه عمر بیمارای ریوی رو معالجه کرده باشی، بهترین باشی در حوزه کاری خودت و در نهایت مرگت با همون رقم بخوره... چقدر سخت میتونه باشه که بیشتر از هرکسی بفهمی آخر کاره. چقدر سخت میتونه باشه که نتونی با دلداری های بقیه، امیدوار بشی...

چقدر ناراحت شدم...

روحشون قرین آرامش...

 

+ممنون محبوبه جون بابت آهنگ 

۱۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۱۷
ارکیده ‌‌‌‌

توی کل عمرم، چنین دگردیسی رو تجربه نکرده بودم. اصلا نمیدونم پا روی زمین میذارم یا هوا... دلم یک فرار میخواد از همه چیز، از همه کس، حتی عزیزترینانم...

کاش میتونسم مثل "استی" پشت پا بزنم به همه چیز... کاش اونقدر جرات داشتم که ترک کنم یا عوض کنم یکی از این همه چیزای تحمیلی رو. کاش این زنجیرهای محکم تعلقات نبود تا مهاجرت میکردیم... 

کاش اینجا به دنیا نمیومدم..

کاش هیچ وقت، هیچ وقت با اسلام آشنا نمی شدم...

۰ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۹:۵۶
ارکیده ‌‌‌‌

تا حالا شده زندگی های اینستاگرامی نابودتون کنه؟ :(

خب این یکی رو میشناسم، یکی از بلاگرای قدیمی و دوست دورادور دبیرستانم بود. بعد پکیدن بلاگفا، گمش کردم و الان توی اینستا، پیدا...

بدیش اینه‌ که‌ میدونم فیک نیست، میدونم فقط یه قاب قشنگ از زندگیش نیست... میبینم که مثل همون وقتا، خوشگل و خوش لباس و خوش عکس و خوش سلیقه و خوشبخت و خوش همه چیه. رویای منم داره، عکاسی میکنه، نقاش خوبیه، نقاشی دیجیتال میکنه و فیلم میبینه و کتاب انگلیسی میخونه و ...

من؟ به شکم برآمده ام می نگرم و چیزایی که ندارم :(

 

پ.ن: بچه ها معنی اشک رو میدونن؟ چند دقیقه ایه به حال خودم گذاشتتم... 

پ.ن.۲: ببخشید... نیاز داشتم بگمشون و هیشکی دم دستم نبود...

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۹ ، ۱۱:۳۳
ارکیده ‌‌‌‌

یه سری خاطرات بد هم هستن، یه سری اشتباهات... که چندسال هم که بگذره، هرچقدر هم یه سعی کنی یادت بره، با تمام جزئیات همیشه به ذهنت میچسبن. نمیدونم، شاید برای اینه که فراموش نکنی گاهی چقدر احمق بودی، که فراموش نکنی از چه مسیری گذشتی، که هیچ وقت فراموش نکنی، فراموش نکنی، فراموش نکنی...

۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۰۹
ارکیده ‌‌‌‌

موقعیت: تنها در یک خانه ی تکانده شده‌ی شبِ عید

فضا: نیمه تاریک، صدای باران بهمراه نفسهای منظمِ کوچولوی خوابیده

زمان: غروبِ یک روز غمگین و پر اضطراب

راوی: یک نفر مشوش/ خسته/ نگران/ تنها/ منتظر 

شرح حال: 

پریروز، حال پدرشوهر خراب میشه و ما تا شب نمیفهمیم چشه تا این که به ذهن یک نفر میرسه فشارش رو بگیره. میرن درمانگاه روی ۲۸ بوده و قند ۵۰۰. دستور بستری میدن ولی به علت کرونا نمیریم بیمارستان. بیست و چهار ساعت پسرها مراقبش بودند با دارو و ... که در نهایت دکتر، تلفنی میگه چاره ای نیست و حتما باید بره بیمارستان. همسر رو هنوز ندیدم ولی میدونم توی این ۲۴ ساعت چه بهش گذشته و چندبار دست و پاشو گم کرده و فکر کرده بابا دیگه رفت...

توی این مدت رنج احساساتی که داشتم از نگرانی تا اضطراب و سردرد متفاوت بود اما اصلی ترینش، عصبانیت بود! توی کل روز داشتم حرص میخوردم "چرا قرص هاشو نمیخورد؟ چرا هربار که‌ میرفتیم و میگفتیم کار خراب میشه، هیچ وقت جدی نمیگرفت" بد وبیراه میگفتم و با لج، خونه رو میسابیدم! وقتی فهمیدم بیمارستان رفتن، احساستم سوییچ کرد به نگرانی و اضطراب و گریه... حالش بهتره، فشار ۱۳، قند ۴۰۰. سکته از بیخ گوشش رد شد.

و الان، دلم تنگه... همین

موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۷
ارکیده ‌‌‌‌

یعنی شب از خواب بیدار بشی و ببینی دیگه حوصله خوابیدن هم نداری ...

موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۹ آبان ۹۷ ، ۰۹:۴۷
ارکیده ‌‌‌‌