روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۲۴ مطلب با موضوع «سفید(از او...)» ثبت شده است

دیروز بعد از اون پستِ غمگین، وقتی با چشم های بادکرده سر کلاس مجازی بودم و مامان پارسا رو گرفته بود، وقتی مامان "یه لحظه" پارسا رو گذاشته بود روی کابینت ها تا قاشق چنگالها رو برداره. پارسا افتاد..

برای منی که صبح بدی داشتم، با جریان اینستا حسابی بهم ریخته بودم و پای secret sunshin به پهنای صورت اشک ریخته بودم، دیدن پسرم که از ترس یا درد، نفسش بالا نمیومد، تیر آخر بود... 

دیروز، روز وحشتناکی بود بدون شک ولی یه چیزی رو فهمیدم، داشتن پسرم وقتی سلامته معادله با داشتنِ کل دنیا... خدا رو هزار مرتبه شکر... 

 

+ به خودم قول میدم، نذارم رویاهام در حد رویا بمونن، براشون تلاش میکنم ان شالله.

++ فیلم خوبیه؛ خیلی عمیقه، غمگینه و به شدت تاثیر گذار...برنده بهترین بازیگر زن جشنواره کن، پیشنهاد میکنم.

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۰
ارکیده ‌‌‌‌

هربار که سعی میکنم ببخشم، فکر میکنم تمام شد، راحت شدم. اما دوباره همه‌ی خشم و نفرت برمیگردد، شاید با شدت خیلی بیشتر. حداقل حالا میدانم، بخشش های یهویی، مال همان فیلم ها و داستان هاست. ما آدم های معمولی باید جان بکنیم تا از عمقِ سیاهیِ تنفر یک اینچ کم شود...

آقای خوبی ها... آقای مهربانی... برای شما مینویسم...

خسته ام از این حجم نفرت که‌ توی سینه ام انباشته شده... کمکم کنید، نجاتم دهید، دوست دارم یکبار دیگر دنیا برایم گلستان شود، آدم ها دوست داشتنی باشند و به جای خنجر، لبخند داشته باشند.

آقای من...

به حرمت این شب زیبا یاریم دهید

دوست دارم، ببخشم... رها شوم...

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۰۷
ارکیده ‌‌‌‌

سلام :)

+ قبلا نوشتم که پدرهمسر یک هفته قبل از عید حالش خراب شد و دستمون بند شد تا همین الان، تازه اگر قند و فشار هم کنترل بشه، باید بریم سراغ مشکلاتی که توی بیمارستان مشخص شد دارن و بیخبر بودیم تاحالا... توی این مدت وضعیت خونه ما هم بهم ریخت. شب های تنهایی و نگرانی و موقعیت ناراحت کننده ای که تا حد زیادی خودم مسببش بودم، با درک نکردن شرایط. ان شالله که دیگه پیش نیاد ولی اگر اومد، امیدوارم پخته تر عمل کنم و خدا راضی باشه ازم...

توی این مدت، با همین بهم ریختگی کوچیک، فهمیدم قدر چه نعمت هایی رو نداریم...میگم "سلامتی" ولی تا وقتی دقیقا برامون اتفاق نیافته متوجه نمیشیم و جالب اینه که تا عافیت به دست میاد، دوباره خیلی زود فراموشش میکنیم. این که هفته ای یبار به مادر و پدرامون سر میزدیم و محتاج کمکمون نبودن، الان مشخص میشه که برای شب تنها بودن استرس دارن و میخوان کسی کنارشون باشه. اگر بخوام تک تک چیزایی که این مدت ازشون محروم شدیم و قدرشون دستم اومد رو بنویسم، طولانی میشه... دنیا دار آسایش نیست ولی آرزو میکنم خدا برای هرکس گرفتاری ای میفرسته، راه برون رفتش رو هم بهش بده...

 بگذریم :)

+ این روزا چی میبینم؟ فصل۲ سریال شهرزاد (فصل اولش برای سال ۹۴ بود) رو خریدم و دارم میبینم. گند زد به اون تصور خوبی که ازش داشتم. فوق العاده بی رمق و بی کشش...  ولی در کنارش مستند One Strange Rock رو به پیشنهاد مهناز جان میبینم که عالی براش کمه! آب دستتونه بذارید زمین، برین ببینین این مستند رو و یه تسبیح هم کنار دستتون باشه تسبیح خدای بزرگ رو بگین. میگن سیر در آفاق؟ دیدن این مستند رو بذارین جز عبادات اصلا و هرجاش گفت،"شانس" جایگزین کنین با "خدای قادرِ بی‌همتا" 

+ بلاخره بعد از مدت ها یه کتاب هم دست گرفتم، هزار و یک شب. جلد اولم و تا اینجاش خوب بوده... جالبه خوندن داستان هایی به این قدمت... :)

از ته دل آرزو میکنم، هرجا هستین خوب باشین و تاج سلامتی، بالای سرتون :)

۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۳۳
ارکیده ‌‌‌‌

خدایا استغفار ...

بابت تمام لحظاتی که نمیبینیمشون...

بمونه یادگاری، دو روز بعد از واکسن: پاهاشو میتونه تکون بده، میخنده.

قلبم از شادی لبریزه.‌‌‌... :اشک

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۵۸
ارکیده ‌‌‌‌
یه روز عادی بود، مثل همه ی شنبه های دنیا. کسل و خواب آلود، که پست ِ صبحِ جمعه ی گوشه رو دیدم و هندزفری رو چپوندم توی گوشم و بعد...
قدم زدن از ایستگاه اتوبوس تا دانشکده، توی قشنگ ترین مسیر دانشگاه. با رنگ آمیزی برگ های پاییزی رو زمین و صدای آبپاش چمن ها و سردی هوا و خلوتی مسیر...
نه، قرار نیست یه روز عادی باشه امروز :)
۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۷ ، ۰۷:۵۵
ارکیده ‌‌‌‌

دقت کردین بعضی از روزها چطور همه چیز خیلی خوب پشت سرهم ردیف میشن؟ امروز برای من یکی از اون روزها بود.

صبح با این که یکم دیر بیدار شدم بدون این که نیاز باشه حرص بخورم و تند تند راه برم، به موقع رسیدم به کلاس خط. توی راه فهمیدم نتایج آزمون خط اومده به همسری خبر دادم و ...بله! "عالی" رو قبول شدن، کلی شارژ شدم. استاد خطم یه عالمه اشکال گرفت که همونجا نشستم تصحیح کردم و در نهایت راضی شد. کلاسم رو تمدید کردم و با وجود این که عجله داشتم، با آرامش اومدم خونه. وقت کم داشتم واسه کشیدن دوتا چهره و نگران نهار بودم، که مامان زنگ زد. میادش اینجا و نهارم میاره. خوشحال بودم هم از دیدن مامان، هم آزاد شدن وقتم از نهار. چهره اولی خیلی خوب در اومد، تصورشم نمیکردم! سر موهای دومی بودم که مامان رسید. بعد از نهار و یکم کار‌ کردن، چهره دومی هم تموم شد. تا کلاس نقاشی ۳ ساعت وقت داشتم و این یعنی میتونسم برم استخر. توی استخر رکورد خودم رو زدم یعنی 8 بار 4 تا عرض کرال سینه پشت سرهم رفتم. موهای آبی حس کول بودن میده بهم از بس همه نگاه میکنن :)). ماشین دستم نبود و از دیروز فکری بودم چطور برم کلاس نقاشی، که مامان گفت بعد از استخر میخواد بره فلان خیابون، یعنی دقیقا محل کلاس من! سر وقت رسیدم. توی کلاس محو درسِ آبرنگِ استاد به یکی از بچه ها شده بودم، خدایا چقدر قشنگه این هنر تصویر و رنگ و خط! کلی درس جدید گرفتم، خوشحالم استاد یادش نمیره چه چیزایی رو بهم نگفته و این که اصلا براش مهم نیست 20 جلسه ام تموم شده و داره ادامه میده :)) بعدش قرار بود برم رادیولوژی که آدرس دقیقی نداشتم ازش. اول خودمو یه آبمیوه و کیک رژیمی مهمون کردم و بعد پیاده راه افتادم، یه رادیولوژی پیدا کردم. طرف قرارداد بود؟! باورم نمیشه... از روی لیست و آدرسم میخواستم این رادیولوژی رو پیدا کنم نمیتونسم! سه سوته کارم تموم شد. یه دختربچه ناز و گوگولی اومده بود عکس از دندونش بگیره و برعکس همه ی همسن و سالاش خیلی هم با علاقه اجازه داد کارشو انجام بدن، کلی ذوقشو کردم. میخواستم برم ایستگاه اتوبوس اون طرفِ خیابون، که یه پسربچه اومد پیشم: "خاله، گرسنه امه. میشه یه چیزی برام بگیری بخورم؟" اشاره به سوپر مارکت اون طرف خیابون. بهش نگاه کردم و گفتم باشه :) دوباره گفت " میشه از خیابون هم ردم کنی؟" گفتم: چشم. باهم رفتیم یه بسته شکلات فانتزی انتخاب کرد و یه دونه چیپس. بعد گفت شما حساب کن من بیرون می ایستم. یه لحظه شک کردم! بسته شکلات رو گذاشتم سرجاش و در عوض یه بسته بیسکوییت برداشتم. حساب کردم و بهش دادم. با هم رفتیم اون سمت خیابون، با چشمام دنبالش کردم،‌ رفت نشست کنار یه پیرمردی که جوراب دستفروشی میکرد، از شَکم پشیمون شدم... سوار اتوبوسی شدم که شلوغِ شلوغ بود. من ولی پر از حس خوب بودم،‌ جامو دادم به خانومی که بالای سرم ایستاده بود. تا رسیدن به خونه ستاره های روشن وبلاگ رو خوندم و در آخر حس ختام امروز! شام آماده بود توی یخچال، جای همتون خالی :)


+خیلی طولانی شد و حوصله تون سرمیره وگرنه جزئیات خیلی ریز دیگه ای هم داشت که الان از فکر کردن بهشون کیف میکنم :)

++ الحمدلله بابت امروز. ایشالا همه روزاتون، آسون و جاری باشه :)


بعدانوشت: خودتون خواستید دیگه :دی اون سبزا اضافاتن :)

+ به همه ی اونا اضافه کنید:

مامان تیشرت و کافی میکس محبوب برام خریده بود.

امروز سه تا هدیه مجازی گرفتم که خیلی خیلی بهم چسبید. ممنون از هر سه دوست عزیز :)

++ الان که مرور میکنم، باورم نمیشه این همه پتانسیلِ مثبت یه روز داشته! بازم شکر :)

۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۲
ارکیده ‌‌‌‌
پ.ن: ...
۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۰۶
ارکیده ‌‌‌‌

یه وقتایی هست که بخوای درست نگاه کنی آدم هیچیش نیست. فقط ته تهش یه لج و لجبازی بچگانه ست. من تو این مدت هیچ وقت شک اساسی نداشتم سر خودش یا حتی اصول بعدی ولی به شدت دل آزرده بودم از اتفاقات جامعه، ملاک و معیارهای جامعه به اسم مذهبی بودن، سرِ قدرت اختیار نداشتن و از یه چیزایی که دیده بودم به شدت بدبین شدم نسبت به روحانیون و قشر مذهبی و هر چیز مرتبط باهاشون ... نتیجه همه ی اینا، دوری بود. هر روز دورتر و دورتر. جوری که خودم رو دیگه نمیخواستم مذهبی بدونم. از چادر بدم اومد چون باعث میشد تصور بقیه از من به عنوان یه آدم مذهبی از خود واقعیم جلو بزنه.

روزهای بدی رو گذروندم. سعی میکردم فراموش کنم ولی حال دلم خیلی بد بود.

چرا زمانِ تمام این افعال، ‌گذشته است؟ الان میگم. نزدیک شب های قدر، یه حساب کتاب کردم،‌ آدم یه شب رو بیدار بمونه ضررش کمتره یا این که اومدیم و این شب واقعا تقدیر یه سال رقم خورد و من از دستش دادم؟ منطق میگه یه شبِ کوتاه رمضان به جایی نمیخوره.

اولین شب قدر، یه چیزایی عوض شد. فهمیدم مشکل از کجاست. شب دوم پای سخنرانی آقای انصاریان، پوستِ سخت روی دلم شکست. شب سوم،‌ آشتی کردم و در واقع اون لجبازی رو با خودم و خودش گذاشتم کنار.

رمضان عزیز، بهترین هدیه بود واسه دلِ من. ازش بی نهایت ممنونم. صد حیف که این رفت...

امااا... صد شکر که این آمد! روزانه هام مونده بود پا در هوا، به هیچ کاری نمیرسیدم. نشستم برنامه روزهای جدید رو نوشتم و مرتب کردم. ورزش روزانه و گلستان و شنااا... + خوندن برای آزمون استخدامی :|

پرم از انرژی،‌ مثلِ روزِ‌ بعد از آخرین امتحان :)

۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۷
ارکیده ‌‌‌‌

ای خدایی که بخندانی و بگریانی... 

اتفاقِ خوب به آن شیرینی و بعد اتفاق بد به آن تلخی. میخندانی و میگریانی، میخندانی و میگریانی، میخندانی و ...

تویی در همه ساز و کار این عالم. مهم نیست اگر همه عالم و آدم را موثر بدانم یا نه، میدانم که فقط تویی. یا مفرج عن المغمومین...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۲
ارکیده ‌‌‌‌

دیروز خسته و بیحال دراز کشیده بودم و داشتم تلگرام رو سرسری چک میکردم که چشمم افتاد به متن یکی از کانال ها، بله! نتایج ارشد اعلام شده! شماره پرونده رو حفظ کردم و سریع رفتم سایت سنجش، چیزی که میدیدم باورم نمیشد... چند بار سایت رو بالا پایین کردم، دوباره و چند باره خوندم! جدی؟ من؟! باور نمیشه! به همسری نشون دادم که  مطمئن بشم درست میبینم!

خلاصه که، رتبه ام ۱۴ شد و هنوزم راستشو بخواین باورم نمیشه. منتظرم از سنجش زنگ بزنن بگن اشتباه شده :| یا دفعه بعدی که میرم توی سایت ۱۱۴ شده باشه :))

خیلی خوشحالم از این که تکلیفم مشخص شد، از این که احتمالا تا ۶ سال آینده ام مسیر مشخصی دارم و شاید سال های بعدترش... حتی برای بچه هم الان آزادتر میتونم فکر کنم. :)

علاوه بر همه ی اینا، دیروز یه حس خاص داشت... نگاهش رو حس کردم، این که هوامو داره. یه عیدی فوق العاده! ممنون خدای عزیزم، ممنون امام کریم :)

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۰۸
ارکیده ‌‌‌‌