روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

امسال خونه تکونی، رنگ دیگه ای داشت واسم...
به وسایلی نگاه میکنم که خیلی ساله باهامن، تخت، کمد و دکور کوچیک و دوست داشتنی که هر سال نزدیکای عید چیدمانش رو عوض میکردم؛ سال هاست که با همشون خاطره دارم. بچگی های من توی این اتاق طی شد و بازی هام توی این حیاط. دلم تنگ میشه برای فرشِ قرمز و کهنه ای که همیشه خرت و پرتامو روش پهن میکردم، دلم تنگ میشه برای گذاشتن ِجعبه ی کفشِ عید زیر تخت خواب و بارها ست کردن لباسای نو...
امسال، آخرین خونه تکونیِ این خونه ی قدیمی بود واسه من، با همه ی خاطراتش، با همه ی شیرینی هاش...
به اندازه ی قد کشیدن درخت گردو و بار دادن های ریز ریزش، منم بزرگ شدم، عوض شدم! اون قدر که چند روزه محو چهره ی عوض شده ی خودمم. شخصیتی که خیلی فاصله گرفته با نوجوون سال های قبل...
کی اینقدر عوض شدم ؟ کی شروع کردم به داشتن دغدغه ی آدم بزرگ ها...؟ نمیدونم...

سال نو میشه، رنگ نو میشه، آدم هم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۱۹
ارکیده ‌‌‌‌

نه گریستن برای دختر کبریت فروش

معدلت را بالا می برد

نه اشک هایی که هیچ رودخانه ای را

برای ماهی سیاه کوچولو

دریا نمی کند


معلمت نمی داند

اگر ریاضی دان بزرگی نشوی

نه چیزی از بزرگی دنیا کم می شود

نه چیزی به کوچکی اش اضافه


معلمت

چیز های زیادی نمی داند

معلمت

چیز زیادی نمی داند


نمی داند

حتی اگر چشم های سبز پدرت را به ارث نبرده باشی

نگاهت روزی جنگلی بزرگ می شود

و دختران کبریت فروش بسیاری

به شاخه هایت تاب می بندند


نمی داند

حتی اگر از اشک های مادرت چیزی نفهمی

دریایی بزرگ را روزی

ماهیان سیاه کوچک بسیاری

در چشم هایت شنا می کنند


گریه نکن دخترم!

هیچ کدام از هم کلاسی های تو مادری ندارند 

که حتی برای بیست هایشان شعری بگوید.

لیلا کردبچه

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۲۸
ارکیده ‌‌‌‌
فسقلی هایی که شبیه تو میشن یا من. شبیه تو بشن! خوشگل و نمکی :)
خونه ای که باهم میسازیم، ترکیب رنگشو انتخاب میکنیم. مبل ها این رنگی باشن، پرده. قفسه ی کتاب یادت نره، با یه اتاق کار فوق العاده...رنگی رنگی باشه؟ یا گل گلی؟ نهایتا خال خالی! :))
سلیقه مو دوست داری، سلیقه تو دوست دارم پس خونه ی قشنگی می سازیم!
دوسم داری؟ 
چندتا؟
دوسم داری...چه اهمیتی داره روزی چندبار دلم میخواد خواهر داشتم...چه اهمیتی داره این همه سال برادر نداشتم.
حمایتم میکنی...گرچه هنوز هم نمیدونم میخوام تو زندگی ام چیکار کنم، کدوم سمت برم، به کجا برسم.
شور زندگی من
 هوا تویی، هر لحظه تو رو نفس میکشم...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۷
ارکیده ‌‌‌‌

از ایستگاه اتوبوس تا درب شمالی دانشگاه، بازیِ کاشی کرد در هر قدم، یک پا جلوی آن پای دیگر، با این شرط که هیج وقت خط را قطع نکند. فکر کرد به آدمی که پنج سال دیگر همین مسیر را هر روز طی میکند، آن زمان که او دیگر دانشجو نیست. پنج سال بعد، در حالی که آدم های توی پیاده رو یکی یکی از من جلو میزدند و قطره های پراکنده روی صورتم می نشست، توی ابرهای خاکستری آسمان به آدمی فکر کردم که پنج سال بعد مسیر هر روزه ی او این پیاده رو باشد، آن وقتی که دیگر من نیستم...

من تمام می شوم یک سال دیگر، برای این دانشگاه، کلاس 12، تریا پردیس و مجسمه ی رهایی جلوی سلف. به جای من یک نفر دیگر، یک حس افتخار تازه و روزمرگی های تکراری... 

دنیا چقدر تکراری ست!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۳۵
ارکیده ‌‌‌‌

انگار دارم دور خودم میچرخم، بدون این که واقعا به اون چیزی که می خوام برسم. میخواستم دوباره شروع کنم، می خواستم دوباره پیدات کنم، ولی به من بگو چجوری، وقتی حتی درست نمی دونم کجا گمت کردم؟ کجا دستم رها شد از دستای تو...؟ چرا اینجوری شد؟ هر روز از خودم میپرسم. هر روز فکر میکنم، نکنه دیگه دوسم نداری؟ نکنه.... سوال هایی میاد توی ذهنم که هزار بار دلهره داره... میدونی؟ وقتی تو کنارم نیستی، وقتی توی ذهنم هر لحظه و هر جا همراهیم نمیکنی، حوصله ی زندگی رو ندارم. چیزایی که قبلا برام لذت بخش بودن الان طعمی ندارن. میدونی؟ وقتی تو نیستی تهِ تهِ خنده هام، به جای خالی تو فکر میکنم. میدونی؟ خیلی سخته وقتی میبینم توی اشکام هم نیستی...وقتی پناهی ندارم که بگم تو رو گم کردم... جوهره ی زندگیمو...

چند روز دیگه میشه یک سال، از زمانی که دوباره باهم آشتی کردیم، یادته روزای قبلش، چقدر سخت شده بود تحمل زندگی واسم؟روحم مچاله شده بود و فکر میکردم هیچ وقت تموم نشه این روزهای آزار دهنده. اما این تو بودی که شروع کردی... اول از همه یه بغل آرامش فرستادی سراغم. راه و رسم عاشقی یادم دادی...تا شب ها بار ها اسمت رو تکرار نمیکردم خوابم نمی برد... چه روزهای قشنگی بود. چقدر دلم برات بیتابه... کجایی؟ فقط بهم بگو، کجا گمت کردم که نمی تونم پیدات کنم؟  فقط آرزو میکنم، هنوزم دوستم داشته باشی و خودت دوباره مثل قبلنا پیدام کنی...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۳۸
ارکیده ‌‌‌‌

موسیقی، فیلم، داستان درهای جدیدی به رویت باز میکنند که در واقعیت همیشه بسته اند.
نواختن های پیانو، بلندت می کند روی انگشتان پا، چرخ می زنی در عالم رویا، می چرخی که نرمی ابرها را زیر پایت حس کنی. دنیا را از آسمان خیال می بینی...
عشق های آتشین، غم های داغ، آدم هایی از جنس رویا، روایت میکنند داستان یک فیلم را. خودت می شوی کاراکتر اصلی فیلم، به حال خودت گریه میکنی، قهرمان میشوی، مبارزه میکنی! می خندی و همیشه در خیال خودت، تویی مجموع تمام آن اتفاقات...
و اما  داستان، قصه، رمان، می بردت در عالمی که پشت برگه های کاغذ پنهان شده است. باید دل بدهی، گوش بسپاری و آدم هایی را ببینی که از قصه شان برایت می گویند از افکار و خیالاتشان. باید در زندگیشان غرق شوی تا در خیالاتت مغروق باشی...
این گونه ایم ما، به موسیقی گوش میدهیم، فیلم میبینیم و داستان میخوانیم که چند ساعتی بگریزم از واقعیت تا رها شویم در پهنای خیال...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۳۷
ارکیده ‌‌‌‌