روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

چند روز پیشا که دیدمش٬ باورم نمی شد خودش باشه! خیلی بزرگ شده بود٬ خنده ام می گیره از خودم ! انتظارداشتم همون محمد کوچولو را ببینم!

قبلنا تفریحمون همین کوچه بود! خدا٬ چه عالمی داشتیم! من و فائزه و سعیده تیم آکروباتیک محله بودیم! با اون حرکات بامزه٬ یه بار دوتامون روی دوچرخه دستامون را میدادیم بهم و یکی با اسکیت از زیرش رد می شد٬ یه بار دوتا اسکیت می کردن و اون یکی با دوچرخه...!

از بس زمین را چارخونه چارخونه کرده بودیم همسایه ها از دستمون عاصی شده بودن ولی گوش ما که بدهکار نبود٬ برای هر بار بازی هم امکان نداشت کمتر از ۲ دست خونه ی کامل لی لی نکشیم.

بزرگترین غم و غصه ی اون روزا٬ این بود که یه نفر ماشینشو تو کوچه پارک کنه! یا پسرا بخوان فوتبال بازی کنن! این دومی مصیبت اعظم بود! آخه از دست جیغ و فریادا و شوت های این ور و اون ورشون ضعف اعصاب می گرفتیم! محمد هم که چند روز پیشا دیدمش جز همون دسته پسرای شلوغ فوتبالی بود.

هممون خیلی عوض شدیم٬ فائزه صورتش شده پر از جوش های ریزه میزه

سعیده ٬قدش از من هم زده بالا٬ نگین ٬ خیلی خوشگل شده ماشالله

خیلی وقتا از این کوچه رد میشم. از این کوچه ی خاطرات٬ بازی های کودکانه و خوشی های بچگی.

عجب دورانی بود!

| پنجشنبه ۱ اردیبهشت۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌

تازگیا تو عالم کتاب های غیر درسی ،فقط شعر می خونم و داستان

این شعر از آقای مشیری هست، به خاطر توصیف قشنگش از جزر و مد،این شعرش را خیلی دوست دارم

 

ماه، دریا را به خود می خواند و،

آب،

با کمندی، در فضاها ناپدید؛

دم به دم خود را به بالا می کشید .

جا به جا در راه این دلدادگان

اختران آویخته فانوس ها .

***

گفتم این دریا و این یک ذره راه !

می رساند عاقبت خود را به ماه !

من، چه می گویم، جدا از ماه خویش

بین ما،

افسوس،

اقیانوسها
| یکشنبه ۲۱ فروردین۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
گوی کوچیک  را کوک می کنم. همین طور خاطرات تو ذهنم مرور میشه. بر می گردم به ۱۵سال پیش٬ زمانی که هر دو بچه بودیم .

گوی شروع به چرخیدن می کنه.

دستش تو دستم بود٬ رو کرد بهم و گفت: می خوای با هم یه بازی کنیم؟ از خدا خواسته گفتم: آره ٬ حتما!   با خوشحالی گفت: فقط یادت باشه دستم را باید محکم بگیری!

هنوز نفهمیده بودم که می خواد چه بازی ای بکنیم ولی قبول کردمو دستش را محکم گرفتم٬ گفت:این طوری٬  این طوری باید بچرخیم.

 نگاهم روی چرخش گوی ثابت شده.

سرم داشت گیج میرفت٬ نمی دونم ٬نمی دونم چی شد که دستم از دستش رها شد و هر دومون با شدت روی زمین افتادیم. هنوز احساس می کردم سرم داره میچرخه که  نگاهم به نگاهش گره خورد٬ بی اختیار هر دومون زدیم زیر خنده.

بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد به کمکش بلند شدم. اخم کرد و با حالت به ظاهر ناراحت گفت: مگه قول نداده بودی...؟  خجالت کشیدم٬ سرم رو به زیر انداختمو گفتم: ببخشید! نمی دونم چی شد! اخماش را از هم باز کرد و گفت: می دونم٬ پیش میاد دیگه!

سرم رو سریع بلند کردم تو چشماش نگاه کردم و گفتم: ولی٬ ولی قول می دم تا آخر دنیا٬ آخر آخرش باهات باشم٬ دستم تو دستت٬ دلم با دلت

ناراحتی از چهرش پرکشدو جاش را به شادی غیر منتظره ای داد و با خوشحالی پرسید: قول قول؟ گفتم: قول قول

صدای موزیک داره عوض میشه٬ انگار دیگه آخرشه

ردپای گرم اشک را روی گونه هام حس می کنم... . چرخش روزگار ٬ چرخش گوی٬ چرا همه ی چرخش ها باید این طور تموم بشن؟

 

 


پ.ن :می دونم همه استادن و مطلع ولی محض یادآوی: ٬ این طور نیست که همیشه نویسنده نوشته هاش از روی تجربه باشه

پ.ن : خوشحال میشم اگه با نظراتتون راهنماییم کنید٬ ممنون

| پنجشنبه ۴ فروردین۱۳۹۰ | | ارکیده
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌