از مدرسه اومدم بیرون، در حالی که یکم توی ذوقم خورده بود. یکم؟ خب شایدم بیشتر... توی دلم به خدا داشتم میگفتم: توی این دنیای بزرگت، جای من کجاست؟! چرا هیچ وقت، حس نکردم جای درستی ایستادم؟ از نگاه خیره پیرمرد واکسی فهمیدم، یکم بلند گفتم انگار. شایدم نگاهش به کفشای واکس لازمم بود... توی ذهن و دلم شرمنده شدم از کیف پول خالی. راه رفتم تا مدرسه مامان، حس کردم متنفرم از این خیابون و قدم زدن توی بلوارش، با درختای توت بلند اما بی روح. انگار که هیچی عوض نشده نسبت به ۵-۶ سال پیش. درختا قد کشیدن ولی حس همون حسه...
ماموریت هام تموم شد. با خیال راحت کتاب "تربیت" شهید مطهری رو برداشتم تا توی اتوبوس بخونم. هنوزم دانش آموز بودن رو ترجیح میدم به بهترین معلمی دنیا...
+ یه آهنگ فوق العاده میخواستم به این پست، پیوست کنم که لینک آزادش نبود. اوصیکم به آلبوم دو مایل مانده به مریخ از آرش فلاحی. آهنگ مذکور "بی نهایت".
۹۷/۰۷/۰۳