روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۳۵
ارکیده ‌‌‌‌

توی این روزای آخر سال سریالی که چند ماهیه خیلی آروم دارم میبینم رو تموم کردم و حالا اومدم در موردش بنویسم.

" بازماندگان" سه فصله، جمعا ۲۸ قسمت به همراه یک پیش درآمد. تمام شده. ساخت آمریکا است و در مورد ژانر هم مفصل توضیح میدم.

فکر میکنید اگر یک آن که دارید با مادر، همسر یا بچه تون صحبت میکنین، غیب بشن به معنی واقع کلمه "محو" بشن، چه اتفاقی میافته؟ این سریال در مورد این واقعه است. در ۱۴ اکتبر، ۲ درصد جمعیت کل کره زمین، از صفحه هستی، نیست میشن و فقط میدونیم رفتن. به کجا؟ خدا میدونه. ۲ درصد نسبت به کل جمعیت، زیاد نیست ولی روی جامعه و ادم ها اثر ژرفی گذاشته...

فصل اول، داستان رو با وقایع سه سال بعد از عزیمت ناگهانی شروع میکنه. درسته شاید این اتفاق یکم تخیلی به نظر بیاد ولی سریال کاملا واقع گرا است. خیلی قرار نیست در مورد چرایی اون اتفاق برامون توضیح بده و فانتزی باشه بلکه ما با عکس العمل های کاملا طبیعی و رئال آدم ها و جامعه سروکار داریم و چقدر خوب اونها رو درآورده...

فصل دوم رو اگر کتاب بود، میگفتم ژانر رئالیسم جادویی داره و حتی بقیه فصل ها؛ یعنی در فضای رئال داستان، یه اتفاقات جادویی میافته که کاملا توی داستان جای خودشو پیدا میکنه و به نظرتون حتی عجیب نمیاد. ژانر این سریال خیلی متنوعه و از درام تا معمایی و فراطبیعی و فلسفی رو پوشش میده...

فصل سوم، داستان خیلی اوج میگیره، بسیار پر کششه و از طرفی به بعد فلسفی و عمق اون اضافه میشه...

سریال The Leftovers همون طور که از اسمش پیداست در مورد بازماندگان واقعه است، اما اگر صبور باشین، به همه سوالات جواب میده و خیلی عالی تموم میشه. یه پیش درآمد داره (قسمت ۰) که پیشنهاد میکنم قبل از شروع سریال حتما ببینید، برای ورود به فضای داستان، بسیار عالیه.

Leftovers هم برای من مفرح و هیجان انگیز بود و هم خیلی قسمت ها به فکر فرو برد. دیالوگ های فلسفی خوبی هم داره که اگر ساده از کنارشون رد نشید، شاید دیدتون رو به بعضی مسائل عوض کنه...

 

پیشنهادش میکنم، امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید :)

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۲۲
ارکیده ‌‌‌‌

سلااام 

+ صدای منِ خسته رو از آشپزخونه ی دست گل می شنوید :دی خب دیگه آخرای خونه تکونیه. امروز هر چی خواستم بیخیال بقیه اش شم، جو خونه تکونی نمیذاشت و خداروشکر خیلی از کارام انجام شد. واقعاا خونه امون تکوندن میخواست، یه نفسی کشید :)

+ پسر جون خیلی قشنگ تر راه میره. احساس سبکی میکنم، یه بار نگرانی از دوشم برداشته شد...

+ با این که قصد نداشتم و عید دیدنی آنچنانی هم نداریم، ولی خرید عید هم کردم. لباس پارسا هنوز به دستم نرسیده... کاش تا شنبه برسه و کاش مثل عکسش خوب باشه :|

+ برای همگی یه عالمه حال خوشِ بهاری آرزو دارم ^-^

+ فردا، دوهزار روزگی این وبلاگ (:

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۳
ارکیده ‌‌‌‌

فکر نمیکنم به این سوال بشه یه جواب مطلق داد..

من توی یه قاب های خاصی از زندگیم، کاملا احساس خوشبختی کردم، مثلا چند روز پیش که از خرید میومدیم، یه دست پسری توی دست من بود و یه دستش به دست بابا، قدم قدم با کفش های سوت سوتیش راه میرفت. یه لحظه احساس کردم چقدر خوشبختم، همسری که عاشقشم، یه پسر ناز و دوست داشتنی، سلامتی و حس خوب بابت کارهایی که انجام شده بود.

اما خیلی وقتام هست که احساس بدبختی و گیر افتادن کردم، وقتایی که پسری بهانه گیر میشه، وقتایی که خلوتی برای خودم ندارم و وقتایی که فکر میکنم توی زندگی شخصیم، به هیچ جایی نرسیدم... حس خفگی بهم دست میده.

ولی غالب اوقات، معمولی ام... حس همیشگی ام، نه خوشبختی ه و نه بدبختی. فکر میکنم هممون اندازه هایی از خوشبختی و رضایت شخصی رو داریم که اغلب یادمون میره. مثلا چند روزی که افت زد به لبم و هر چیزی میخوردم، زجر بود. یا وقتی پارسا بدخواب میشه، فکر میکنم چرا قبلش حواسم به این نعمت نیست؟ چرا برای خوشبختی دنبال قاب های خاصم؟ چرا هر روز قدر تک تک لحظه هایی که خوب سپری میشه و یا حداقل بد نمی گذره رو نمیدونم؟

+ ما هممون خوشبختیم، فقط حواسمون نیست :)

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۱۴
ارکیده ‌‌‌‌

گرچه دیر، ولی بالاخره پسرم اولین قدم هاش رو به تنهایی برداشت و امتی رو از نگرانی درآورد. :))

می ترسید و ذوق میکرد. البته نمیدونم در اون چندتا تلاشِ موفقش، بیشتر ما ذوق کردیم و دست زدیم یا خودش ولی حس خوبی بود... خیلی... الان یه کوچولو حس مامان باباها از موفقیت بچه هاشون رو میفهمم، باور کنید خیلی متفاوته از چیزی که خود آدم حس میکنه :)

 

+ پارسا دیر راه افتاد. متفاوت بود از اولش. مثل بقیه بچه ها چهاردست و پا نرفت، نشستنی میرفت. یک ماه بود که تازه چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفته بود و دیشب برای اولین بار راه رفت. من نگران نبودم تا دو هفته پیش که برای چکاپ ۱۶ ماهگی رفتیم دکتر و از اون روز، مثل قبل نشدم... خوشحالم که دو هفته بیشتر منو توی اون برزخ نگرانی نذاشت پسری... :)

++ پست قبلی، ادامه داره. این پست رو ولی نمی شد ثبت نکنم :)

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۳۷
ارکیده ‌‌‌‌

بین کسی که دوستون داره و کسی که دوسش دارین، کیو انتخاب میکنین؟

منظورم یجور عشق یک طرفه است.

 

+ کامنت ناشناس هم قبوله، فقط جنسیتتون رو هم بگین.

++ خودمم میگم، به همراه نتیجه اگر حاصل بشه :)

+++ کامنتا جایزه داره :دی شوخی کردم ولی همه بگین دیگه :))

۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۰۹
ارکیده ‌‌‌‌

مثلا اینجا... گم شی توی داستان های میازاکی ...

نقاشی از artwithbryn@

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۲۷
ارکیده ‌‌‌‌

قراره هروقت دلم کیک خامه ای خواست

وقتی همه بدنم درد گرفته بود بعد از ورزش

وقتی حس کردم برای زندگیم کار مفیدی انجام نمیدم

وقتی به انیمیشن و نقاشی دیجیتال فکر میکنم

 

به این بورد نگاه کنم :)دریافت

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۵۸
ارکیده ‌‌‌‌

این پست گزارشی از برنامه های روزانه امه‌ و شاید ارزش خواندن نداشته باشد. :)

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۲۹
ارکیده ‌‌‌‌

حسِ پست قبل، رفت...

ولی بازم نمیخوام برش دارم. اونم یجور حس مادرانه است... دلم میخواد ایده آلِ مادرِ خوبِ خستگی ناپذیر رو بشکنم برای خودم. منم آدمم، کسی که میتونه ضعیف باشه، نقطه ضعف داشته باشه و با همه ی عشقش، خسته بشه!

شاید اینجوری حداقل تحمل کردنش، راحت تر بشه واسم‌...

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۲۴
ارکیده ‌‌‌‌