روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

I needed something to believe in

you touched me with your eyes

and I believed.

I needed someone to believe in,

you shared yourself, your dreams, and I believed.

But what I really needed was to believe in myself.

You took me within yourself and helped me

with the love we both shared

and because of you

I am living

touching

believing

in something

in someone

in myself...

because of you

Jilien Cruse  

| یکشنبه ۲۹ خرداد۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
بعضی تیکه ها تو کتاب دینی مون خیلی به دلم میشینه.  مثل همین یکی که براتون گذاشتم:

 

فقط یک بار به دنیا می آیی٬

فقط یک بار خداوند زندگی را به تو هدیه می کند؛

اما٬ در سرایی دیگر همواره خواهی بود؛

                                               اگر این فرصت یک بار را از دست دهی٬

                                              چه خواهی کرد؟

گرچه یک بار به دنیا می آیی

اما یادت باشد که هر صبح٬ تولدی دوباره است؛

                                           تولدی از خود٬ با خود و به دست خود

امام علی(ع) فرمود:« هر کس دو روزش مساوی باشد باخته است.»

و تو با تولد همواره ی خود در دنیا٬ در صبح زیبای بهشت می سرایی که:

ستایش خدایی را که در وعده اش با ما صادق بود و زمین را به ما میراث داد تا در بهشت٬ هرجا که خواهیم جای گزینیم. پس چه نیک است پاداش اهل عمل.

| سه شنبه ۲۴ خرداد۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
دیروز رفته بودیم دیدنی عموم٬ آخه از زیارت برگشته بودن٬

عماد کوچولو ۲سالش و خیلی بامزه حرف میزنه

ازش پرسیدم : برا من هم دعا کردی؟

با همون زبان شیرینش گفت: آره

دوباره ازش پرسیدم: حالا  چی گفتی به خدا؟

خیلی بانمک جواب  داد: از خدا٬ ازخدا  خواستم که برات دعا کنه

خلاصه کلی کیف کردم با این دعاش٬ اگه خدا همین یه دعا٬ همین یه دعای خالص و پاک را بپذیره دیگه

غم چیزی ندارم

| شنبه ۱۴ خرداد۱۳۹۰ | | ارکیده
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیکدختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

| سه شنبه ۳ خرداد۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌