میخواستم یه عاشقانه دونفره ترتیب بدم تا مشغله های این چندوقته از دلش دربیاد. موزیکش جور بود. یه فنجون قهوه با شکلات یا شیرینی، که بود ولی به دستور دکتر حذفش کردم و عوضش یه لاک بنفش تیره خودمو مهمون کردم، با عود جنگل بارون خورده. بهش قول دادم باهم یه فیلم معرکه ببینیم. تنهاییمو بغل کردم، گفتم دوستش دارم، گفتم هر وقت گم میشه بین کارها و آدما، دلم براش حسابی تنگ میشه...
نمیدونم یادتون هست یا نه. یبار در مورد چادر نوشته بودم، که دوست دارم دوباره موقعیتِ انتخاب برام پیش بیاد و اینبار چادری نباشم! خب پیش اومد. :)
من معمولا توی مسافرت ها، خصوصا اگه با ماشین شخصی باشه، چادرم رو برمیدارم به این خاطر که خیلی گرمه، دست و پای آدم رو میگیره و توی ماشین حسابی چروک میشه.
با این که میدونسم همسرم ته دلش از این قضیه خوشحال نیست حتی تو شهر و غیر جاده هم سرم نکردم و خب نتیجه جالب بود! انگار گاهی لازمه که بعضی چیزها یادآوری بشه...
اول این که بدون چادر، حفظ حجاب یه شوخیه! یا باد میزنه، مانتو جلو عقب میشه یا موها از عقب و جلو پیدا میشه-روسری رو هرچی هم بزرگ میکردم، یا موهام از عقب میزد بیرون یا از جلو- آستین ها هم کنترلشون سخته.
نمیگم بدون چادر اصلا نمیشه حجاب رو کامل حفظ کرد ولی خیلی خیلی سخته!
دوم این که متلک شنیدم. توی این همه سال چادری بودن یکی نگاه چپ نکرده بود، حرفی نزده بود ولی تو این چند روز من متلک شنیدم و نگاه هایی رو حس کردم که قبلا نبود. حس کردم بی دفاعم، حس کردم مقصرم!
خب نتیجه این که، یکی گفته بود: چادرم تاج سرمه، تاج بندگیه. خوب گفته، قبول دارم :)
+ دوست گلم، ناشناس پیام میدی نمیتونم جوابتو بدم. ایمیلی چیزی بذار :)
دیدار وبلاگی اتفاق هیجان انگیزی ست. از یک طرف شوق و ذوق دیدار یک دوست را دارد، آن هم نه یک دوست معمولی بلکه دوستی که گوشی شده برای عمیق ترین حرفهایت -که گاهی جرات نکرده ای برای دوستان نزدیکت بزنی- و از یک طرف دلهره ای دارد برای تطبیق تصور و واقعیت، همانی هستم که او از من میشناسد؟ نکند تصورش خراب شود؟ نکند...
صبح دوشنبه ۱۵ مرداد. ساعت ۷، چشم هایم را در حالی باز کردم که حساب میکردم تا ۹:۳۰، دوساعت و نیم دیگر مانده. یک دل ذوق، یک دل هیجان.
ساعت ۹، به همسرم میسپارم که زودتر آماده شود. یک دل و نیم ذوق، نیم دل دلهره.
ساعت ۹:۳۰، پیامش می آید که حرمم. وایِ من که دیر شده. قدم هایمان را تند میکنیم. صحن جامع را میپرم با دو دل ذوق.
نزدیک ۱۰ است، قدم هایم کش دار میشود، توی رواق امام با یک دل دلهره قدم میزنم، کاش زیباتر بودم، کاش یکی باشم با تصوراتشان، کاش...
میرسیم به آرامگاه شیخ بهایی. اول آینه را چک میکنم، دارم با همسرم خداحافظی میکنم که بانویی نزدیک میشود. حس میکنم باید سوالی داشته باشد، فکر نمیکردم به این زودی شناخته شوم. "ارکیده جان؟" لبخندی میزنم. من دو دل ذوقم!
توی اتاق بغلی مینشینیم. چقدر زیبایند، چقدر خوش کلام. از ایشان ممنون میشوم که اول کلام را به دست میگیرند و مرا نجات میدهند از آغازگر بودن. لهجه ای نمیبینم اما صدایشان را دوست دارم، کلامشان را... به خودم می آیم غرق صحبت هایشان شده ام. به همان فرهیختگی که ازشان سراغ داشتم، با همان احساسات. مادری میبینم که با وجود تمام فداکاری هایش بازهم گاهی خود را مقصر میداند.
زمان میگذرد، دلم شور میزند نکند وقتشان را زیاده بگیرم اما از طرفی دلم نمیخواهد تمام شود این دیدار...
دوستشان دارم و دخترشان را هم ندیده. آرزو میکنم روزهایشان همیشه شیرینِ شیرین باشد.
بخوانید یادداشت بانو یاقوت را اینجا.... :)
+ از خوبی خودشونه هر آنچه رو که نوشتن.
++ دیدین عکس یادمون رفت؟ :))
فجیع تراز خبرِ رفتنت
رفتنت بود
و تا مرز کوری گریستم آن شب؛
چرا که تفاوت هولناکی بود میان شنیدن و دیدن
چرا که باید چشم هایم را فراموش میکردم
و بر دو چاهِ تلنبار از خاطره سرپوش می گذاشتم
چشم هایم را بستم، اما
نگاهم به درون باز شد
و زنی را دیدم که در تمام گوشه های تاریکم مویه می کرد
و دهانش
هنگام ادای آخرین "دوستت دارم" فلج شده بود
صبح
زیر شانه اش را گرفتم و بدرقه اش کردم
و سپردم هر هشت ساعت تلقینش دهند
که "هر جیبی سوراخی دارد اندازه افتادن یک کلید"
جمله ای که از شنیدنش
زارزار
زیر خنده زد
□
کلید خانه ام از سوراخ جیب مردی افتاده است
سال هاست بیرون خودم ایستاده ام
و از سوراخ کلید، زنی را نگاه میکنم
که در تمام گوشه های تاریکم کز کرده است
زنی
که هر هشت ساعت از خودش می پرسد:"او به که رفته است، که برنمی گردد."
و در جواب خودش
قاه قاه
زیر گریه می زند.
لیلا کردبچه، از دفتر "آواز کرگدن"
پ.ن: به شدت دوست داشتم لیلا رو... اما گاهی چنان غم شعرهاش زیادی میکرد که از چشم هام سرریز میشد... بدون هیچ نقطه مشترکی، بدون هیچ همذات پنداری...
اگه حال دلتون خوب نیس، سراغ دفترهاش نرید.
بیکار نشسته ام در صحن. بیکار از این نظر که نه دعایی میخوانم و نه نمازی، با کاغذ شکلاتی که خورده ام ور میروم. به چشمان پسربچه ی صف جلویی نگاه میکنم که انگار تمام اشک های دنیا در چشمش جمع شده، چشمانی که میتوان بارها عاشقش شد.
حال خوبی ست. بعد از سلام و احوال پرسی، دارم خبرها را یکی یکی برای آقا میاورم، خبر این که برای معلمی قبول نشدم و چقدر آرزویش برام شیرین بود. خبر نتایج کنکور دوستان بیان، که دلم از غصه شان تنگ است. از بچه برایش میگویم، که توی دلم خیلی چیزها عوض شده، دلم یک فرشته ی کوچولوی پسر میخواهد که مادرش باشم. از این که دوباره قرار است دانشجو بشوم و این که در تب و تاب گرانی ها، خرید خانه ی خودمان چقدر میتواند خواسته ای غیرقابل پیش بینی باشد.
خبرهایم که تمام میشود، اذان میگویند...
حال ِخوبی ست.
+نایب الزیاره همه دوستان هستم. :)