دیدار وبلاگی اتفاق هیجان انگیزی ست. از یک طرف شوق و ذوق دیدار یک دوست را دارد، آن هم نه یک دوست معمولی بلکه دوستی که گوشی شده برای عمیق ترین حرفهایت -که گاهی جرات نکرده ای برای دوستان نزدیکت بزنی- و از یک طرف دلهره ای دارد برای تطبیق تصور و واقعیت، همانی هستم که او از من میشناسد؟ نکند تصورش خراب شود؟ نکند...
صبح دوشنبه ۱۵ مرداد. ساعت ۷، چشم هایم را در حالی باز کردم که حساب میکردم تا ۹:۳۰، دوساعت و نیم دیگر مانده. یک دل ذوق، یک دل هیجان.
ساعت ۹، به همسرم میسپارم که زودتر آماده شود. یک دل و نیم ذوق، نیم دل دلهره.
ساعت ۹:۳۰، پیامش می آید که حرمم. وایِ من که دیر شده. قدم هایمان را تند میکنیم. صحن جامع را میپرم با دو دل ذوق.
نزدیک ۱۰ است، قدم هایم کش دار میشود، توی رواق امام با یک دل دلهره قدم میزنم، کاش زیباتر بودم، کاش یکی باشم با تصوراتشان، کاش...
میرسیم به آرامگاه شیخ بهایی. اول آینه را چک میکنم، دارم با همسرم خداحافظی میکنم که بانویی نزدیک میشود. حس میکنم باید سوالی داشته باشد، فکر نمیکردم به این زودی شناخته شوم. "ارکیده جان؟" لبخندی میزنم. من دو دل ذوقم!
توی اتاق بغلی مینشینیم. چقدر زیبایند، چقدر خوش کلام. از ایشان ممنون میشوم که اول کلام را به دست میگیرند و مرا نجات میدهند از آغازگر بودن. لهجه ای نمیبینم اما صدایشان را دوست دارم، کلامشان را... به خودم می آیم غرق صحبت هایشان شده ام. به همان فرهیختگی که ازشان سراغ داشتم، با همان احساسات. مادری میبینم که با وجود تمام فداکاری هایش بازهم گاهی خود را مقصر میداند.
زمان میگذرد، دلم شور میزند نکند وقتشان را زیاده بگیرم اما از طرفی دلم نمیخواهد تمام شود این دیدار...
دوستشان دارم و دخترشان را هم ندیده. آرزو میکنم روزهایشان همیشه شیرینِ شیرین باشد.
بخوانید یادداشت بانو یاقوت را اینجا.... :)
+ از خوبی خودشونه هر آنچه رو که نوشتن.
++ دیدین عکس یادمون رفت؟ :))