روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۸۳ مطلب با موضوع «بنفش (درونیات)» ثبت شده است

چند روز پیشا که دیدمش٬ باورم نمی شد خودش باشه! خیلی بزرگ شده بود٬ خنده ام می گیره از خودم ! انتظارداشتم همون محمد کوچولو را ببینم!

قبلنا تفریحمون همین کوچه بود! خدا٬ چه عالمی داشتیم! من و فائزه و سعیده تیم آکروباتیک محله بودیم! با اون حرکات بامزه٬ یه بار دوتامون روی دوچرخه دستامون را میدادیم بهم و یکی با اسکیت از زیرش رد می شد٬ یه بار دوتا اسکیت می کردن و اون یکی با دوچرخه...!

از بس زمین را چارخونه چارخونه کرده بودیم همسایه ها از دستمون عاصی شده بودن ولی گوش ما که بدهکار نبود٬ برای هر بار بازی هم امکان نداشت کمتر از ۲ دست خونه ی کامل لی لی نکشیم.

بزرگترین غم و غصه ی اون روزا٬ این بود که یه نفر ماشینشو تو کوچه پارک کنه! یا پسرا بخوان فوتبال بازی کنن! این دومی مصیبت اعظم بود! آخه از دست جیغ و فریادا و شوت های این ور و اون ورشون ضعف اعصاب می گرفتیم! محمد هم که چند روز پیشا دیدمش جز همون دسته پسرای شلوغ فوتبالی بود.

هممون خیلی عوض شدیم٬ فائزه صورتش شده پر از جوش های ریزه میزه

سعیده ٬قدش از من هم زده بالا٬ نگین ٬ خیلی خوشگل شده ماشالله

خیلی وقتا از این کوچه رد میشم. از این کوچه ی خاطرات٬ بازی های کودکانه و خوشی های بچگی.

عجب دورانی بود!

| پنجشنبه ۱ اردیبهشت۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
گوی کوچیک  را کوک می کنم. همین طور خاطرات تو ذهنم مرور میشه. بر می گردم به ۱۵سال پیش٬ زمانی که هر دو بچه بودیم .

گوی شروع به چرخیدن می کنه.

دستش تو دستم بود٬ رو کرد بهم و گفت: می خوای با هم یه بازی کنیم؟ از خدا خواسته گفتم: آره ٬ حتما!   با خوشحالی گفت: فقط یادت باشه دستم را باید محکم بگیری!

هنوز نفهمیده بودم که می خواد چه بازی ای بکنیم ولی قبول کردمو دستش را محکم گرفتم٬ گفت:این طوری٬  این طوری باید بچرخیم.

 نگاهم روی چرخش گوی ثابت شده.

سرم داشت گیج میرفت٬ نمی دونم ٬نمی دونم چی شد که دستم از دستش رها شد و هر دومون با شدت روی زمین افتادیم. هنوز احساس می کردم سرم داره میچرخه که  نگاهم به نگاهش گره خورد٬ بی اختیار هر دومون زدیم زیر خنده.

بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد به کمکش بلند شدم. اخم کرد و با حالت به ظاهر ناراحت گفت: مگه قول نداده بودی...؟  خجالت کشیدم٬ سرم رو به زیر انداختمو گفتم: ببخشید! نمی دونم چی شد! اخماش را از هم باز کرد و گفت: می دونم٬ پیش میاد دیگه!

سرم رو سریع بلند کردم تو چشماش نگاه کردم و گفتم: ولی٬ ولی قول می دم تا آخر دنیا٬ آخر آخرش باهات باشم٬ دستم تو دستت٬ دلم با دلت

ناراحتی از چهرش پرکشدو جاش را به شادی غیر منتظره ای داد و با خوشحالی پرسید: قول قول؟ گفتم: قول قول

صدای موزیک داره عوض میشه٬ انگار دیگه آخرشه

ردپای گرم اشک را روی گونه هام حس می کنم... . چرخش روزگار ٬ چرخش گوی٬ چرا همه ی چرخش ها باید این طور تموم بشن؟

 

 


پ.ن :می دونم همه استادن و مطلع ولی محض یادآوی: ٬ این طور نیست که همیشه نویسنده نوشته هاش از روی تجربه باشه

پ.ن : خوشحال میشم اگه با نظراتتون راهنماییم کنید٬ ممنون

| پنجشنبه ۴ فروردین۱۳۹۰ | | ارکیده
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
داره بوی عید میاد و سال نو میشه. البته چند وقته که حال و هوای سال نو٬ همه رو هوایی کرده ولی من

 همچنان توی دلتنگی های خودم غرق بودم و نه جوونه های کوچولوی برگ ها را می دیدم نه بارون ها

ی ریز ریز  رو که نوید اومدن بهار را می دادن و دلم همچنان بارونی بود.

تا امروز... ٬ منتظر حادثه ی عجیبی نباشید که بگم که روند زندگیم را تغییر داده باشه ٬نه!

امروز فقط خونه تکونی کردیم ! عجب کار تاثیرگذاریه این تکوندن خونه!

خیلی فکر کردم٬ چیزی که براش همیشه وقت کم می آوردم .

 به این رسیدم که خیلی خوب بود اگه میشد مثل خونه٬ دل را هم اساسی تکوند. دلتنگی ها رو که این

چند وقته مثل مار رو قلبم چنبره زدن و راه گلوم را بستن ٬ریخت بیرون. آخه وصله های ناجورین تو این

نوبهار و وقت نو شدن.

الان حالم خیلی بهتره ٬ انگار منم دارم بهاری میشم

| جمعه ۲۰ اسفند۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
دوشنبه مسابقه ی دو استقامت که یکی از ایستگاه های آمادگی جسمانیه٬ را دادیم

نمی دونم تا حالا تو این شرایط بودین یا نه٬ دورای آخر واقعا وحشتناکه!

 فکر می کنم دور۷ بودم (از ۱۰دور ) که ذره ذره ی وجودم ازم می خواست که دیگه تمومش کنم و بایستم

بار سنگین خستگی را تو تمام بدنم حس می کردم

 توی اون لحظه تنها چیزی که باعث میشه تسلیم نشی٬ فقط و فقط اون هدفیه که داری و و اون چیزی که با تمام وجود براش داری میدوی

دقیقا توی همین لحظه بود که فهمیدم هیچ هدفی از شرکت تو مسابقه ندارم!!!!

تفاوت نفر اول دوم سوم و حتی نفرات بعدی توی استقامت بدنشون نبود! هدفشون بود که مشخص می کرد کی اوله

تا زمانی که هدف معقولی از مسابقه پیدا نکردم دیگه در مسابقات شرکت نخواهم کرد اینو کسی میگه که از دوران دبستان همیشه پایه ثابت مسابقات ورزشی بوده!

| چهارشنبه ۱۳ بهمن۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
با یک دوست خیلی عزیز قرار داشتم میخواستم فردا ببینمش

همش با خودم می گفتم که چی بگم ٬ازش چی بپرسم٬ نکنه کاری کنم باعث ناراحتیش بشه

گه گاهی به این فکر می افتادم و با خودم میگفتم و بهترین جملات را انتخاب می کردم ولی آخرین بار همزمان شد با وقت نماز٬ جانمازم را پهن کردم ولی هنوز توی عالم خودم بودم

که یک دفعه به خودم اومدم و از خودم بدم اومد!

این قدر که برای ملاقات با دوستام خودم را آماده کرده بودم تا حالا برای ملاقات بهترین دوستم و تنها کسم خودم مهیا نکرده بودم

تازه دارم درک میکنم که با ذوق و شوق نماز خوندن یعنی چی!!

 

| سه شنبه ۲۶ مرداد۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
بدین وسیله من رسما از بزرگسالی استعفامیدهمو مسئولیت های یک کودک ۵ ساله را قبول می

 کنم. می خواهم به یک ساندویچفروشی برومو فکر کنم که آنجا یک رستوران ۵ ستاره است. می

 خواهم فکر کنم شکلات ازپول بهتر است٬چون می توانم آن را بخورم! میخواهم زیر یک درخت بزرگ

 در پارک بنشینم و بادوستانم بستنیبخورم. می خواهم درون یک چاله آب بازی کنمو بادبادک خود را

 در هوا پرواز دهم.می خواهم بهگذشته برگردم وقتی همه چیز ساده بود٬ وقتی داشتم رنگها را٬جدول

 ضربرا و شعر های کودکانه را یاد می گرفتم٬ وقتی نمی دانستم که چه چیز هایی را نمی دانم و هیچ

 اهمیتیهم نمی دادم. می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوبهستند. می

 خواهم ایمانداشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم از پیچیدگیهای دنیاخبر نداشته

باشم. میخواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم ٬بهعدالت٬به صلح٬به باران٬به...   

این دسته چکمن٬ کلید ماشین٬کارت اعتباری و بقیه یمدارک٬ مال شما. من رسما از بزرگسالی

 استعغا می دهم. اگر می خواهید بیشتر ازاین با منبحث کنید٬ باید بتوانید من را بگیرید چون...!

| سه شنبه ۱۹ مرداد۱۳۸۹ | | ارکیده
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌

درد فراق یار را من به بیان گفت وگو                     شرح نمی توان دهم نکته به نکته موبه مو

جامه صبر بردرم چند در انتظار او                        قطعه به قطعه، نخ به نخ، تار به تار، پوبه پو1

سلام بر تو ای مولای من!

    آفا جان کجایی؟ هزاران دل عاشق  صدایت می زنند چون سخن امام رضا که می فرمایند: شکیبایی و بردباری وچشم به راه گشایش وکامیابی بودن خوب و زیباست، منتظر تو بودن وبال و پر به دور شمع وجودت سوزاندن زیبا ودلنشین است .هر هفته به شوقت لحظه ها را می شمارم تا جمعه بیایدو روز جمعه وقتی که نیستی غم دوریت  تمام وجودم را فرا می گیرد.

آیه ی"یا أیُها الذََّینَ ءآمَنوا اصبِروا و صابِروا و رابِطوا و اتَّقوا الله لَعَّلکُم تُفلِحون''4 درباره ی ارتباط با تو ست ودر بردارنده ی این نکته ی لطیف است که به ما امر به ارتباط می کند زیرا تو دارای ارتباط و حضوری و این ما هستیم که پنهانیم  وغافل!  

هجران،جانان تا به چند،آن یار کو؟ آن یار کو؟

                                                                      وین شورش دل تا به کی دلدار کو؟ دلدار کو؟

     اما روزی که تو بیایی، دنیا بهشت می شود. آن روز، روزی ست که مستضعفان بر  مستکبران جهان فائق آیند و پرچم اسلام را در جهان به اهتزاز در آورند. تو، دوستی های سود جویانه، دستگاه های حقوق بشر اما بر ضد بشریت ، دادگاه های یک طرفه، گرسنگی و پوست های بر استخان چسبیده، آئین های خود ساخته دروغی، دین های تحریف شده، دستگاه های جاسوسی و...را ریشه کن می  کنی.روزی که تو بیایی، آن قدر همه بی نیاز و غنی گردند که کسی را برای صدقه دادن نخواهیم یافت2،روزی که زمین ها چند برابرمحصول می دهند3وشادی وسرور در همه جای عالم نفوذ کند وکوچکترین ذره بی بهره نخواهد ماند. آن روز تو سوار بر ذو الجناح صفا و یک رنگی را بین مردم تقسیم می کنی وبا ذوالفقار سر از تن ظلم و استکبار جدا خواهی کرد.

   غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور                        پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را5

مولای من! زره رزمت ارزان نیست تا در سپاهت باشم، لیاقت می خواهد واما دل من سرد و سیاه است، قلبم را صیقل بده و نورت را بر دلم بتابان که اگر تو را نشناخته بمیرم به جهالت مرده ام.6پس خودت را به من بشناسان و عشقت را در من بیفزا!

زنم کوبه ی در را ،خدا کند بپذیری                                     جوان دیده تر را ، خدا کند بپذیری

 شود جهانی به کامم اگر تو کنی تو نگاهم                       امید من که اگر را خدا کند بپذیری7

 

 


1-آیت الله میرجهانی

2-پیامبر اکرم:در زمان امام زمان هیچ کس فقیر نمی ماند ومردم برای صدقه دادن به دنبال نیازمند می گردند و پیدا نمی کنند

3-پیامبر اکرم                     4-آل عمران/200           5-فروغی بسطامی         6-امام صادق      7-محمد هادی فلاح

| دوشنبه ۴ مرداد۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
خدای من قشنگ ترین لحظات سفرم رو می خوام توصیف کنم که با به یاد آوردنشون تمام وجودم پر از شوق و لذت میشه.

لحظه ای که پر رنگ تر از هر بار حضور آقام امام زمان را حس کردم٬ وقتی  در مسجد سهله در مقام امام زمان به نماز ایستاده بودیم٬ مداح روضه می خوند و آقا را صدا می زد ٬گریه امونم نمی دادم انگار واقعا آقا اونجا بودند بدنم می لرزید و... زیباترین لحظه بود واژه هام از پس توصیفش بر نمی آیند. انشاله اگه نرفتید خودتون برید و ببینید.

 

| شنبه ۲ مرداد۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
خدای من قشنگ ترین لحظات سفرم رو می خوام توصیف کنم که با به یاد آوردنشون تمام وجودم پر از شوق و لذت میشه.

لحظه ای که پر رنگ تر از هر بار حضور آقام امام زمان را حس کردم٬ وقتی  در مسجد سهله در مقام امام زمان به نماز ایستاده بودیم٬ مداح روضه می خوند و آقا را صدا می زد ٬گریه امونم نمی دادم انگار واقعا آقا اونجا بودند بدنم می لرزید و... زیباترین لحظه بود واژه هام از پس توصیفش بر نمی آیند. انشاله اگه نرفتید خودتون برید و ببینید.

 

| شنبه ۲ مرداد۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
این سفر عتبات و عالیات علاوه بر این  که یک زیارت تمام عیار بود به تجربیاتم هم اضافه کرد٬

خاطراتی که گفتنشون  خالی از لطف نیست:

 وقتی به عراق و شهر هاش فکر میکنم اولین چیزی که به یادم می یاد سیم  های برق جالب

 اوناهستند ٬ شاید در موردشون تا حالا شنیده باشید ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!!خیلی

 باحال بود سیم های برق مثل تار های عنکبوت روی سر کوچه ها کشیده شده بودند و در کنار

 خیابون ها هم به هر تیر برق پنجاه٬ شصتا سیم کلفت وصل بود٬ همسفری ها مسخره می

کردند و می گفتند اینا اگه یک دفعه سیمشون قطع بشه به جایی این که سیم را درست کنن

 یک سیم جدید می کشند!!

یک نکته ی جالب این که نمی دونم چرا اونجا این  قدر  سگ داشت!!

در مورد قانون هم باید بگم که در این دیار همه به شدت مقید به رعایتش هستند تا این حد

 که حتی از چراغ راهنمایی و رانندگی استفاده نمی کنند و خیابان ها حتما همه خطی کشی

 دارن و پلیس ها هم به شدت سخت گیری میکنن به طوری که یک بار که یک پلیس وظیف

شناس  جلوی اتوبوس ما را گرفت٬ نگذاشت بریم تا یک بطری آب بهش دادند و بعد اجازه ی

عبور داد!!! تازه با وضع ترافیک سبکی که اونجا داره مشکل گشای عبور و مرور فقط و فقط

بوقزدن و دست را از روی بوق برنداشتن تا راه باز بشه هست!

وای چقدر حرف زدم انشاله بقیه ی خاطرات و تجربیات شیرنم را تو پست بعدی می گم!( من

 هیچ وقت حرق کم نمیارم)

| چهارشنبه ۳۰ تیر۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۸۹ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌