گوی خاطرات
گوی شروع به چرخیدن می کنه.
دستش تو دستم بود٬ رو کرد بهم و گفت: می خوای با هم یه بازی کنیم؟ از خدا خواسته گفتم: آره ٬ حتما! با خوشحالی گفت: فقط یادت باشه دستم را باید محکم بگیری!
هنوز نفهمیده بودم که می خواد چه بازی ای بکنیم ولی قبول کردمو دستش را محکم گرفتم٬ گفت:این طوری٬ این طوری باید بچرخیم.
نگاهم روی چرخش گوی ثابت شده.
سرم داشت گیج میرفت٬ نمی دونم ٬نمی دونم چی شد که دستم از دستش رها شد و هر دومون با شدت روی زمین افتادیم. هنوز احساس می کردم سرم داره میچرخه که نگاهم به نگاهش گره خورد٬ بی اختیار هر دومون زدیم زیر خنده.
بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد به کمکش بلند شدم. اخم کرد و با حالت به ظاهر ناراحت گفت: مگه قول نداده بودی...؟ خجالت کشیدم٬ سرم رو به زیر انداختمو گفتم: ببخشید! نمی دونم چی شد! اخماش را از هم باز کرد و گفت: می دونم٬ پیش میاد دیگه!
سرم رو سریع بلند کردم تو چشماش نگاه کردم و گفتم: ولی٬ ولی قول می دم تا آخر دنیا٬ آخر آخرش باهات باشم٬ دستم تو دستت٬ دلم با دلت
ناراحتی از چهرش پرکشدو جاش را به شادی غیر منتظره ای داد و با خوشحالی پرسید: قول قول؟ گفتم: قول قول
صدای موزیک داره عوض میشه٬ انگار دیگه آخرشه
ردپای گرم اشک را روی گونه هام حس می کنم... . چرخش روزگار ٬ چرخش گوی٬ چرا همه ی چرخش ها باید این طور تموم بشن؟
پ.ن :می دونم همه استادن و مطلع ولی محض یادآوی: ٬ این طور نیست که همیشه نویسنده نوشته هاش از روی تجربه باشه
پ.ن : خوشحال میشم اگه با نظراتتون راهنماییم کنید٬ ممنون