روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۸۳ مطلب با موضوع «بنفش (درونیات)» ثبت شده است

سفر زیبا و دلنشینم خیلی خیلی زود به اتمام رسید و چقدر زود گذشت!!!

تک تک لحظاتش برام خاطره ست مثلا اون نماز دلچسبی که ظهر حدودا ساعت ۱ در مرز

عراق خوندیم  درحالی که تمام لباس هامون خیس بود و گرما آنچنان بود که نفس کشیدن

را  خیلی خیلی سخت میکرد و نماز خونه (البته نماز خونه که چه عرض کنم! اتاق

کوچیکی بود که انگار پاسپورت ها را اونجا مهر می کردن) اون قدر کوچیک بود که همه بهم 

چسبیده بودند و اصلا جایی  برای سجده نبود ٬ولی مسخره نمی کنم و واقعا راست می گم

 نمازی که اونجا به این شکل خوندم واقعا بهم چسبید و باحال بود.

| سه شنبه ۲۹ تیر۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۸۹ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
هنوز باورم نمیشه٬ من در بین الحرمین...! دیدن حرم ششگوشه اش...!

یعنی آقا جانم اذن دخول داده اند؟ یعنی لایق رفتن به پابوس حضرت شده ام؟ خدای من هنوز

 باورش برایم سخت است ولی چقدر شیرین و گواراست . در رویا می دیدم که به زیارتش بروم

و الان این رویا...

می روم و ذره ای می شوم و خود را با گردباد عظیم زائرانت به تو می رسانم. شاید بتوانم

روی ضریحتآرام گیرم و تپش قلبم با صدای تو هماهنگی پیدا کند و قلبم با تو مأنوس گردد.

دوستای عزیزم حلال کنید دارم میرم کربلا

 

 

| پنجشنبه ۱۷ تیر۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۸۹ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌

در ساحل ایستاده بودم و نگاه می کردم٬ پیش خود زمزمه می کردم که چقدر بی منتهاست٬

سرشار از احساسم کرده بود سرشار از لطافت.

دریای بیکران را دیدم و ناگهان نجوایی آرام به گوشم رسید که ملایم زمزمه می کرد: حرکت

کن٬ موج ها را بشکن و دریا را بشکاف.

صدا هر لحظه قدرت بیشتری می گرفت و من می دیدم که تمام وجودم را در بر می گیرد.

ایستاده بودم موج پشت موج می آمد و با قدرت به من اصابت می کرد.

تا چشم کار می کرد آب بود و به طبع آن موج٬ هیچ امیدی نبود که روزی تمام شود .

حرکت کردم به سمت جلو گامی برداشتم اما نه موج ها فهمیدند٬ فهمیدند که می خواهم 

جلو بروم پس همه با هم یکی شدند و یک باره به سمتم حمله کردند .

نمی خواستم عقب بکشم لحظه ای ایستادم٬ درنگ کردم٬ نباید عقب بایستم .

موج ها پیاپی می آمدند٬ امان نمی دادند٬ یکی پس از دیگری. گاهی آنقدر برای هجوم به من

 اشتیاق داشتند که با هم یکی می شدند و یک جا حمله می کردند .

پاهایم را محکم کردم سفت سفت و دوباره آن موج حمله کرد اما این بار خیلی بزرگ تر از هر

 بار و در این موقع که فکر می کردم پایه های محکمی دارم٬ بدترین شوک به من وارد شد٬

ماسه های روان زیر پایم می لغزیدند. همان ها که خود را روی آن ها محکم حس کرده بودم٬

اول از همه رهایم کردند. زیر پایم خالی شد٬ ترسیدم. وجودم به لرزه افتاد٬ هیچ کس نبود و

من تنها بودم .

و این بار شک کردم به آن نجوا٬ به راهم و به هدفم. پاهایم لرزید . به عقب لغزیدم ٬ اما هر بار

که پا بر زمین سست می گذاشتم همین حادثه تکرار می شد و موج های قدرتمند هم با

شوری بیش از قبل٬ حمله می کردند .

و در این هجوم وحشی من تنها بودم وآن شک نیز مرا به عقب می کشاند .

در این لحظه ی سرد ناگهان حرارت شعله ای کوچک قلبم را گرم کرد. نوری را دیدم چشمکی

 زد و زود خاموش شد . دانستم٬ راهم را دوباره یافتم ٬ یقین کردم راه همین است اما نه این

 گونه!

نیاز به وسیله ای ست. تمام وجودم را جزم کردم٬

با کشتی باز خواهم گشت. کشتی خواهم ساخت که پایه بر ماسه های سست عنصر نداشته

 باشد٬ از  موج های خشمگین نهراسد و بار نور یقین دریای با عظمت را طی کند.

آری باز خواهم گشت و دریا را زیر پا خواهم گذاشت .

                         


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۸۹ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌