نمی گم پشیمونم یا چی
ولی تصورم از بچه این نبود. این همه انرژی، این همه وقت، این همه نگرانی.
کاش قبلش، بیشتر میدونستم. کاش بیشتر در موردش فکر کرده بودم...
حس میکنم یه بازنده ام... خسته ام و هیچ راه فراری نیست...
نمی گم پشیمونم یا چی
ولی تصورم از بچه این نبود. این همه انرژی، این همه وقت، این همه نگرانی.
کاش قبلش، بیشتر میدونستم. کاش بیشتر در موردش فکر کرده بودم...
حس میکنم یه بازنده ام... خسته ام و هیچ راه فراری نیست...
اگر قرار باشه عزیزانمون در یک لحظه ترکمون کنن، از اون رفتن های خیلی ناگهانی، فکر میکنین چی بیشتر ممکنه آزاردهنده باشه؟
به نظرم حالتی که بینمون بوده وقتِ رفتن، اون عذاب آورترینه...
من با سکانس ابتدایی قسمت اول این سریال، چندبار گریه کردم، خیلی خیلی دردناک بود... مادری که بی توجه ه به گریه بچه اش و در همون حال بچه غیب میشه و مادری که سر بچه اش داد میزنه و ناراحتش میکنه و در همون حال خانواده اش غیب میشن... حتی اگر درد نبودنشون خوب بشه، اون عذاب وجدانِ خوب خداحافظی نکردن، هیچ وقت نمی ره...
+ در مورد سریال بعدا مفصل تر می نویسم.
خواب دیدم، غمگین بودم و عاشق. توی خوابم پسر بودم.
دم دم های صبح تصمیم گرفتم به او بگویم، حس خوبی داشت انتخاب کردن و نه انتخاب شدن، حس خوبی داشت فعال بودن در عشق... به گفتنش نرسید، بیدار شدم.