یکی پرسید از آن گم کرده فرزند که ای روشن گهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی؟
بگفت احوال ما برق جهان است دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم گهی بر پشتِ پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی سر دست از دو عالم برفشاندی
گلستان، حکایت 9، در خلاق درویشان
پ.ن: نمیدونم این"دمی پیدا و دم دیگر نهان " اولیاالله همان اقبال و ادبار قلب ماست یا نه... ولی خیلی شباهت دارن :)