با خودم میگویم "آزادم". چشم هایم را میبندم و سخت و عمیق به فکر فرو میروم که چقدر آزادم، اما واقعا از معنای آن سر در نمی آورم. فقط میدانم تنهای تنها هستم. تنها در مکانی ناآشنا، مثل کاشف یکه ای که پرگار و نقشه اش گم شده باشد. میخواستم همین جوری آزاد باشم؟ نمیدانم و دیگر فکرش را رها میکنم.
کافکا در کرانه- هاروکی موراکامی
۹۷/۰۲/۳۰