توی کتاب فروشی، آبی فیروزه ای " رویای تبت" چشمم رو گرفت، به خاطر جلدشم که بود باید میخریدمش هرچند که تعریفش رو هم زیاد شنیده بودم.
فریبا وفی، گستاخ و بی پروا، در این کتاب از زنانگی ها گفته و گفته... بیشتر کتاب را در بین راه، نشسته و ایستاده توی اتوبوس خواندم، گیرا بود. اغلب گیج می شدم از این که چقدر آدم ها میتوانند تفاوت داشته باشند. چقدر فرق است بین من و زن های داستان، راستی اولین کتابی بود که اصلا نمیتوانستم با شخصیت راوی داستان، همزاد پنداری کنم. او کسی بود که می گفت و من به عنوان یک شنونده خوب و ساکت فقط تعجب می کردم...