دلم میخواد برای بار چندم sprite away رو ببینم و گم شم توی دنیاش. یا یه سریال کره ای مسخره و اعتیادآور رو شروع کنم و چند روزی همه چیز تعطیل بشه. دلم میخواد پرده ها رو بکشم و تاریک کنم، غوطه بخورم توی تنهاییم. دلم میخواد یکی بیاد و همه ی فکرهامو بلند کنه، بگه بسه دیگه از اینجا به بعدش با من. دلم میخواست بزرگتر بودم...
+ ممنون از خانم دایناسور با آهنگ سحرآمیزش...
هر روزم دریغ از دیروز...
رشته های تعلقم به اعتقادات قبلی، هر روز پاره تر از دیروز...
این چند رشته پایانی نازک که پاره شود، من میمانم و آزادی ِعجیب و مسخره ای که نمیدانم چکارش کنم. من میمانم و تعلقی که ندارم به هیچ کجای دنیا..
پ.ن: ببخشید اگر متناسب نیست با حال و هوایتان...
خوب دیگه سوت پایان دید و بازدیدها زده میشه. حدود ۸ تا خونه رو نرفتیم، فکر نمیکنم سال دیگه هم بتونیم بریم. اکثرا هم بازدیدمون نیومدن...
اصلا حوصله مهمونی دیگه ندارم، خیلی خسته کننده بود. کاش میشد بگیم دیگه کسی هم نیاد. اصلا مهمونی بعد از ۱۲ چه معنی میده...!؟ :(
از همین تریبون اعلام میکنم، مهمانان عزیز از این روز به بعد پذیرای قدوم مبارک شما نیستیم! اصلام مهم نیست که آجیل و میوه، رو دستمون بمونه. ناراحتم نمیشیم که بازدیدمون نیومدین... نیاین دیگه... :(
از خود گذشتگی خیلی سخته... هرباری که موقعیتش پیش میاد میفهمم، چقدر هنوز درگیر خودمم...
یادته یکی از اولین سوالات توی خواستگاری این بود که، چقدر از خود گذشتگی داری؟ برات خیلی مهم بود، اما من برای این سوال اصلا آماده نبودم. گفتم، بستگی به موقعیتش داره... راستشو بخوای توی زندگیم تا قبل از تو، هیچ وقت از خودم نگذشته بودم؛ من یه نازپرورده بودم. تو بیشتر از قبل نازم رو میکشی، با تو خیلی لطیف تر از قبلم، اما چه میشود کرد که خیلی چیزا دست تو نیست. منم که این جور وقتا باید جبران کنم لطف های تو رو...
ببخش که دختر از خودگذشته ای نیستم...
پ.ن: بخوانید با این موسیقی:
چند هفته ی آخر، مهم ترین تمرینی را که یک دلقک باید انجام دهد، یعنی تمرین حرکات صورت را انجام نداده بودم. دلقکی که اساسا با حرکات صورتش باید تماشاگر را جذب کند، می بایستی سعی کند دائما عضلات صورتش را تمرین دهد. قبلا همیشه پیش از شروع تمرین، مدتی رو به روی آینه می ایستادم و در حالی که زبانم را از دهان خارج میکردم، خودم را از نزدیک نظاره می کردم تا احساس بیگانگی را از بین ببرم و به خودم نزدیک تر شوم... بعدها دست از این کار برداشتم و بدون اینکه از عمل خاصی کمک بگیرم، حدود نیم ساعت در روز به خودم مینگریستم و این کار را آنقدر ادامه میدادم که حضور خودم را نیز از یاد میبردم: از آنجایی که در من تمایلات خودستایی وجود ندارد، بار ها در زندگی ام چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد.
بعد از انجام این تمرین ها خیلی راحت وجود خودم را فراموش میکردم، آینه را برمی گرداندم و اگر بعدا در طول روز به شکل تصادفی خودم را می دیدم، وحشت می کردم: آن کسی را که در آینه میدیدم، مردی غریبه در حمام و یا دستشویی منزل من بود، کسی که نمی دانستم آیا او موجودی جدی است یا مضحک، مردی با بینی دراز و صورتی بسان ارواح و آن وقت بود که از ترس تا آنجا که توان داشتم با سرعت پیش ماری می رفتم تا خودم را در چشمان او نظاره کنم، تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم...
عقاید یک دلقک- هاینریش بل
پ.ن: همیشه حس کردم این مال منه... باید توی چشمای کسی نگاه کنم... همین حالا ...
به جای چمن، توی بلوارها و کنار بزرگراه دیگه سنگ های رنگی میریزن. درختای مناسب مناطق خشک توی دستور کار شهرداری قرار گرفته و دیگه خبری از کاشت درختای خیلی سبز و قشنگ نیست.
بحران آب توی اصفهان، خیلی جدیه. توی ۵۰-۶۰ سال اخیر، امسال کم آب ترین سال آبیه...
پ.ن: اصفهان سرسبز، شهر زیبای من شاید تا ۲۰ سال آینده دیگه جای مناسبی برای زندگی نباشه. آب کمه و هوا آلوده...
فکر نمی کنم هیچ کس مثل من برای یه فیلم مثل la la land گریه کرده باشه
لعنتی، نباید امروز میدیدمش...