روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۳۶ مطلب با موضوع «خاکستری» ثبت شده است

شده یک بار صبح را با خنده شروع کنی و شب را با گریه به پایان نبری؟

شده خنده هایت دوام داشته باشد و یا گریه هایت...؟

به چه دل خوش کرده ایم ما آدم ها...؟ چه چیزی ثبات دارد در این دنیای بی در و پیکر؟ در عین یقین، در زمان شهود، چنگ میکشد به دیوار ذهنم، شک... گاهی از خودم میپرسم، کی به این جا رسیدم، کی بزرگ شدم، کی قد کشیدم، کی ازدواج کردم...؟

من دیوانه ام؟ شاید. میدانی؟ هستم، همیشه بودم.

دیوانه ای که عشق می ورزد به گریه، به همان اندازه که به خنده. همان که زندگی را گاهی چنان ساده میگیرد که انگار هواست، گاهی هم خفت، سفت بر گردن. دیوانه ای که به سفتی یک ورق است، میخواهی مچاله اش کنی، بگو دلخورم، بگو از دستت ناراحتم دیوانه. خیس اشک می شود، آنقدر که...

 آه چقدر زندگی حوصله می خواهد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۲
ارکیده ‌‌‌‌
یک حجم، یک حجم عظیم و دردناک راه گلویم را گرفته...بغض؟ نه، فقط حنجره ی ملتهب و متورم.
حالم؟ گرفته. حوصله؟ ابدا. آن قدر  که کارد هم بزنی حوصله نمی ریزد بیرون.
از چشمم که دور میشوی، شروع می شود. اول از همه شک میکنم به این که هنوز هم دوستم داری؟ چیزی از علاقه ات در عرض این چند ساعت کم نشده؟ حالا فکر کن به گمان خودم یک نشانه از بی علاقگی هم رخ بنمایاند...! خاصیت فاصله است یا دل ِحساسِ من...نمیدانم!
باید بروم. بروم خدا را شکر کنم که لوله ی گلوی انسان روغن و گریس کاری نمی خواهد وگرنه خدا می داند چه دردسری درست میشد... راستی، چرا این همه آدم می توانند بنویسند؟! چرا نوشتن یادم نمی آید؟ چرا کلمات فراری اند، حس ها هم؟ آه لعنتی...جان آدم بالا می آید سر قورت دادن آب دهن...
از بس توی اتوبوس، در حال راه رفتن، قبل از شروع کلاس، ایستاده، نشسته، خوابیده، کتاب خوانده ام فکر میکنم؛ گاهی وقت مرده خیلی هم خوب است؛ مثل جغد زل زدن به خیابان و آدم ها...هیچ کاری نکردن...! کاش همه ی غذا مثل دانه ی بِه بودند، با یک لایه ی لزج اطرافشان... میدانی، حوصله ندارم، حالم گرفته، آن قدر که هیچ آهنگی تا آخر پلی نمی شود و بعدی...
اصلا میدانی،
 چقدر دلم برایت تنگ شده؟
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۶
ارکیده ‌‌‌‌


پر کشیدی چه نا به هنگام

راستی مگر زمان کوچ رسیده بود؟

هنوز راه زیادی مانده بود

دست های زیادی مانده که باید با مهربانی همیشگیت می گرفتیشان

هنوز سرگشتگان زیادی مانده بودند که به آن ها بگویی :

نگاهشان فقط به سمت خدا باشد،

راضی به رضای او باشند،

برایشان از داستان های شیرین ادبیات بگویی و بگویی حقیقت شعر حافظ را ،

بگویی ساقی یعنی واسطه ی فیض الهی

بگویی،  الحمدلله

حرف هایت در ذهنم می چرخد و نمیدانم کدام را بنویسم نمی دانم از کجای عظمتت شروع کنم به توصیف

از آنجا که نمی گفتی چیزی را مگر خودت به آن عمل کرده باشی

از آنجا که حقیقتا به او توکل داشتی

از آنجا که بیش از معلم ادبیات، پیشوای اخلاقمان بودی

راستی مرا ببخش این جملات گسسته و درهم در شان معلمی چون تو نیست ولی آخر حرف دل است قرار و قاعده سرش نمی شود که...

در این سال ها به ما مفهوم جملات، معنی شعر،  از شاعران و نویسندگان ، قاعده و اصول زبان فارسی یاد 

دادی ولی ، پیش از آن میخواستی بدانیم

راه درست زندگی چیست

میخواستی ، ایمان را تجربه کنیم،  لذت توکل را بچشیم و آرامش در زندگیمان موج بزند

راستی که جاییت بین ما خالی ست

دیگر چه بگویم

بزرگیت حرف ندارد، باید سکوت کرد"...


ارکیده....


پ.ن: درد؟ جزءی از زندگیم انگار نیست...

" مشیری جان انگار شعری دارد که می گوید :زیباییت حرف ندارد، باید سکوت کرد...

ایده اش از آنجا بود

 

| شنبه ۲۰ آبان۱۳۹۱ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۱ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌


تفکر غالبی که همیشه سعی کردم داشته باشم...


| چهارشنبه ۲۶ مهر۱۳۹۱ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۱ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
هوای دلم عجب شباهتی دارد به هوای بهاری این روزها

                     سودای نو شدن به سر دارد

                                                       و

                                                       بارانی بودنش مثالی ست

به هر اشاره ، به هر نشانه می بارد و می بارد و می بارد...





| جمعه ۲۶ اسفند۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
خیلی سخته 

دلتنگ حس کمرنگ شده ی لحظاتت باشی و فقط بدونی که دیگه نیست...



| پنجشنبه ۲۸ مهر۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۰ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌