کی این همه تغییر اتفاق افتاد؟ کی شروع کردم به عوض شدن و نسبت به تک تک خصوصیاتم بی اعتقاد شدم؟ خسته شدم از یادآوری آدم perfect قبلی که همه چیز رو بیست بود و اون فرد دیگه من نیستم.
از الهه چاق امروز بدم میاد. از نداشتن احساسات غلیظ و ننوشتن و نتونستن متنفرم. عذاب وجدان دارم از این که همه ی دوستام رو رها کردم. از این که دیگه همه جا فعال نیستم خوشم نمیاد. از نداشتن حس هنری و انگیزه تغییر بدم میاد. بدم میاد از این که همه ی دغدغه هام خاله زنکی شده، مادرشوهر چی گفت، جاریم چیکار کرد، چطوری مهمونی بدم که خوب باشه. استرس در اومدن غذا رو نمیخوام. استرس زن خوبی بودن برای شوهرم رو نمیخوام. دلم میخواد توی خودم باشم بدون هیچ مسئولیتی. عصبانیم که تا لنگ ظهر میخوابم که حتی اگه شب هم زود بخوابم صبح نمیتونم در برابر خواب مقاومت کنم و سست و بی اراده مثل کووآلا میخوابم! عصبانیم از تنها صبحونه و نهار خوردن، از برنامه نداشتن تلویزیون، از نداشتن دوست صمیمی و روندن دوستای خوب و قدمیم...
ناراحتم، عصبانیم، تنهام و دچار احساس کمبود...
حتی یکی از این تغییرات ناخواسته رو نفهمیدم، حتی یک لحظه این الهه جدید رو نخواستم ....