خواب دیدم با میم رفتم نمایشگاه کتاب. اینقدر امسال روحم پر کشید برای نمایشگاه و نشد...
خدایا سال دیگه دانشجو بشم، برم با دانشگاه...
خواب دیدم با میم رفتم نمایشگاه کتاب. اینقدر امسال روحم پر کشید برای نمایشگاه و نشد...
خدایا سال دیگه دانشجو بشم، برم با دانشگاه...
یک اتفاق خوب که بیافتد، همین حالا...
ربه کا...؟ چرا نمیاد؟ نکنه تو راه بارون خورده باشه؟ نکنه گمش کرده باشن؟ نکنه اومده، نبودیم، غصه دار برگشته؟ نکنه پستچی دیدتش گفته وای چه گوگولیه، برای خودش برش داشته، نکنه نتونسته پیدام کنه تو این شهر به این بزرگی، نکنه اصلا دلش نخواد بیاد خونه ما... نکنه ... دلم شورشو میزنه ...
دیروز یه تنهایی غلیظ رو حس کردم که آخرش همراه شد با وحشت رعد و برق و تاریکی هوا. بی حوصلگیش تا آخر شب باهام موند...
امروز تصمیم گرفتم یه خوشی دونفره داشته باشیم. خودم و خودم :)
لاک سورمه ای زدم. مسیری رو انتخاب کردم که نیم ساعت پیاده رویی داشت وسط چهارباغ و بعدش رسیدم به شهرکتاب دل انگیز. فروشنده بامزه ای داشت که کیف کردم از اطلاعات و حضور ذهنش. کتابی که خیلی وقته دنبالشم و یه چیز کوچولو دیگه واسه خودم جایزه خریدم و بعد خودم و خودم تنهایی باهم آب هویج خوردیم و قدم زنان برگشتیم خونه. تو کل مسیر گذاشتم وروری ذهنم یه بند حرف بزنه و درد ودل کنه، در نهایت فکر میکنم حسابی خالی شد. :)
حالم بهتره :)
پ.ن: میخوام بلاخره "کافکا در کرانه" رو شروع کنم. دلم برای موراکامی خیلی تنگ شده. حس کسی رو دارم که میدونه چه غذای لذیذی رو قرار بخوره پس باید با وسواس جز جز غذاشو مزه کنه، که نکنه کلمه ای جمله ای از زیر زبونش رد بشه و کیفشو نبرده باشه... :)
بر حسب اتفاق Bookmark های کرومم رو باز کردم و فکر میکنید چی دیدم؟
حداقل 15 تا فولدر و توی هر کدوم 20 تا سایت و صفحه مارک شده و اینا تازه جدایی از بوکمارک های گوشی و اون بالای صفحه هاست!
هیعی... روزی روزگاری وبگرد قهاری بودم و این که بگم توی Inoreader م الان بیشتر از بوکمارک ها سایت و وبلاگ دارم ... اما کو وقت چک کردن !
باید یبار بشینم تک تک اینا رو باز کنم، اگه خوب بودن اینجا معرفیشون کنم حداقل...
این چند ماهی که طوطی مهمون ما بوده، مثل این بود که یه بچه کوچیک داشته باشیم. جیغ هاش مثل گریه بچه روی نروه، توجه خواستن هاش، تمیزکاری قفسش (دائما...)، شیرین کاری هاش و حالا هم کوچولو کوچولو حرف زدنش، یه تجربه مینیمال از بچه داشتنه...
هر دومون خیلی دوسش داریم، اونم علاقه اشو به بودن با ما نشون میده ولی توجه خاصی به مهرداد داره، مثلا: تا وقتی اون باشه، روی دست من نمیاد و منو تحویل نمیگیره، میذاره مهرداد نازش کنه ولی من اصلا، تازه نوکم میزنه :| عین این بچه ها که مامانی یا بابایی میشن ها...
دارم از حسادت میترکم :|
یعنی خیلی حس بدیه! اگه بچه مون بابایی بشه، من چیکار کنم...؟ :(
یا اگه ازش بپرسن، مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا؟ بعد بگه بابا... :(
پ.ن: خیلی خل و لوسم. میدونم.