روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

یه بخش از مادری هست که دقیقا با خواب کوچولو شروع میشه:

ببخش مامان که عصبانی شدم 

ببخش که هر چیزی میخواستی دستت ندادم

ببخش به اندازه کافی بهت توجه نکردم

ببخش که خیلی باهات بازی نکردم

ببخش که تی وی دیدی

ببخش که خوردی زمین، تقصیر من نبود ولی بازم منو ببخش

ببخش که....

و تازه مرحله بعد عذاب وجدانه..

 

مهم نیست چقدر مامان ایده آلی باشی، عذاب وجدان بخش جدایی ناپذیر از مادریه.

همه مامان ها عمیقا درکش میکنن...

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۶
ارکیده ‌‌‌‌

این روزها با مسئله ای مواجهم به اسم "بالا رفتن سن"! البته نه این که یکهو اتفاق افتاده باشه، اما جدیدا همه چیز انگار نهیب میزنه‌ که‌ حواست هست  ۲۷ سالته؟!

توی باشگاه بیشتر بچه ها کوچیک تر هستن (دهه هشتادی) و حتی بین همسن ها هم وقتی میفهمن ‌بچه دارم، انگار یک دفعه ۱۰ سال بزرگتر (پیرتر) میشم! یعنی ۲۷ سال به اندازه کافی بد نیست که باید ۱۰ سال بیشتر بزنم؟ افسرده کننده است... :(

 

+ از وقتی اسکیت بازها رو مرتب توی پارک میبینم، هوایی شدم‌... دلم لک زده دوباره بپوشمشون. ولی ۲۷ سالگی رو چه به این حرفا :(

+ دو ماه و اندی رد شد از سال جدید، هنوز قراره شروع کنم پایان نامه رو! هرچیزی زیادی طول بکشه، گندش در میاد. خدایا تموم شه این ارشد، بره...

+ به اونایی که از اول میدونن چی میخوان از زندگیشون، که رشته تحصیلی شون، کارشون همش دنبال هم و روی رواله... به شدت حسادت میکنم :(

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۴۰
ارکیده ‌‌‌‌

۱. من شبیه به عشاقت نیستم!

اگر کسی به غیر از من، به تو ابر هدیه داد؛

من، به تو باران هدیه می‌دهم./ نزار قبانی

 

۲.‌‏آن گونه ام

که انگار من را،

درست وسط کتابى غمگین

فراموش کرده اند. /؟

 

۳. راه حلی داری؟

راه نجاتی...

برای کشتی شکسته‌ای

که نه غرق می شود، نه نجات پیدا می کند؟ / نزار قبانی

 

۴. وقتی که تو را دوست‌دارم

بارانی سبز می‌بارم

بارانی آبی

بارانی سرخ

بارانی از همه رنگ

از مژگانم گندم می‌روید

انگور انجیر

ریحان و لیمو

وقتی که تو را دوست می‌دارم

ماه از من طلوع می‌کند

و تابستانی زاده می‌شود

گنجشکان مهاجر باز می‌آیند

و چشمه‌ها سرشار می‌شوند.

وقتی به قهوه‌خانه می‌روم

دوستانم گمان می‌کنند که بوستانم! /نزار قبانی

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۵۲
ارکیده ‌‌‌‌

 جمعه شب پارسا تب کرد، تبی که پایین نمی یومد تا امروز صبح که قطع شد... تو این مدت من به بدن داغش و چشمای خسته اش نگاه میکردم و دلم برای غر زدن هاش، برای "اب آب" کردن های ناتمومش که از آب بازی خسته نمی شد و برای "بابو بابو" و جارو زدن های هزار باره تنگ شد...

به نظرم مادر بودن یعنی ضعیف شدن، به شدت ضعیف بودن در مورد هرچیزی که به بچه ات مربوط باشه. چه تب باشه چه پشه گزیدگی، دلت ریش میشه، طاقت هیچ دردی ازش نداری و حاضری هزار باره دردش رو بکشی که اون چیزی نفهمه... و مادر از این جهت قوی ترینه...

گاهی یادم میره چقدر عاشقشم...

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۳۱
ارکیده ‌‌‌‌

به حول و قوه الهی وارد مرحله نقاشی رو دیوار شدیم!

و من عمیقا به این باور دارم، که اول هر داستان ترسناکِ مادرانه ای با این جمله شروع میشه: چند دقیقه دیدم صداش نمیاد و ... 

 

+ مامان بزرگش(شما بخونین، همبازیش) رفته مشهد. و خدایا هیچ مادری رو دست تنها نذار 🥺

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۵۵
ارکیده ‌‌‌‌

خب از پست قبلی، تصمیم جدی گرفتم یه تکونی به خودم بدم و نتیجه رضایت بخش بوده تا الان :)

+ هرچی آهنگ فاز منفیه رو بایکوت کردم، جاست قری :))

+ از آسمون سنگ بباره شنبه باشگاه رو میرم، ان شالله. چقدر دلم برای اهنگاش و بدن دردهای بعدش :| تنگ شده. تازه قراره لباس جدیدام رو افتتاح کنم.. هیپ هیپ هوراا :))

+ کارِ نکرده کردم، قرارِ کوه، فردا صبح ساعت ۵:۳۰ (ریلی؟ می؟) مرسی آبان جان از پیشنهادت :*

+ خوشگلاسیون ^-^

+ سریال جدید، بریکینگ بد. قشنگه، دوستش دارم :) مرسی از آقا امیر به خاطر پیشنهادش :)

+ رژیم از شنبه. امروز و فردا رو استراحت دادم... ولی روی فرم بودن رو دوست دارم، قانونمند بودن رو همینطور... فک کنم حدود ۵کیلو تا وزن ایده آل فاصله دارم هنوز و اگر خوب پیش برم ۲-۳ ماهه حله ایشالا :)

 

مرسی از دوستای عزیزی که بهم پیشنهاد دادن، خود کامنتتون شادی آور بود واسم، ممنون ممنون :)

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۵۱
ارکیده ‌‌‌‌

اگر یه طیف باشه سطح انرژی ای که آدما توی طول زندگیشون از نظر انگیزه، شور و نشاط تجربه میکنن،  من اغلب انرژی ام متوسطِ به بالا است. حتی اگر کار خاصی نکنم انگیزه دارم، راضیم از روتین هام. وقتایی که برنامه ریزی میکنم که دیگه گوله انرژی ام.

اما یه وقتایی هم هست که، برعکسه... مثل این یک ماه اخیر. انرژی م فقط در حد خوابیدن بوده. حوصله، انگیزه، هیچی...این حالت غریب ترین ارکیده ای که می شناسم. حس میکنم اصلا خودم نیستم...و واقعا نیاز دارم که برگردم...

 

برای شما هم پیش اومده؟ چیکار میکنین این موقع ها؟ هرگونه پیشنهادی رو پذیرا هستم. :)

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۴۴
ارکیده ‌‌‌‌

آرزو میکنم با شخصیت الانم شناخته بودیم

آرزو میکنم الان، میشناختمت

چه تغییر دیری...همه چی میتونست متفاوت باشه..

گرچه همه اش یه احتماله :)

۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۵۶
ارکیده ‌‌‌‌

1.

همیشه بخشی از آدم جایی جا می‌ماند
آدم میرود
اما بخش مهمی از او جایی جا می‌ماند
در اتاق کودکی
زیر درختانی
یا در چشم های عابری
آدم نمیداند چه گم کرده است!
همیشه بخشی از او نیست ... /چیستا یثربی

 

2.

همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش

تو به هر ساز که خواهی بزن و بنوازم / سعدی

 

3.

می گویی چقدر دلتنگی تو؟!
_جهانی ست در دلم
جهانی هزار ساله
و هر روزش عصر جمعه! /معصومه صابر

 

4. 

دوستش میدارم
چرا که میشناسمش
به دوستی و یگانگی

شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم

اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیش
طلوع همه افتاب هاست

نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظری از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیز
به هیات او در امده بود
انگاه دانستم که مرا دیگر
از او گریز نیست ! / شاملو

 

5. 

دوستت دارم
بی آنکه بخواهمت

سالگشتگی ست این؟
که به خود بپیچی ابر وار
بغری، بی انکه بباری؟

سال گشتگی ست این؟
که بخواهی اش
بی آنکه بیفشاریش؟

سالگشتگی ست این؟
خواستنش
تمنای هر رگ
بی آنکه در میان باشد
خواهشی حتی؟

نهایت عاشقی ست این
آن وعده دیدار در فراسوی پیکرها ... / شاملو عزیز

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۲۹
ارکیده ‌‌‌‌

آخرین پرنده را هم رها کردم،

اما هنوز غمگینم!

چیزی در این قفس خالی هست

که آزاد نمی شود...

گروس عبدالملکیان

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۴۷
ارکیده ‌‌‌‌