روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

آخر شب ها تو ذهن طوطی این چیزا میگذره به نظرم:

اه که چقدر کار ریخته رو سرم! کاجه رو باید داغون کنم دیگه، حوصله مو سر برد از بس موند تو قفس! وای وای اون در ظرف پلاستیکه که قرمزم هست ۲ ساعتم به اون ور میرم ببینم چیه چجوریه، بعدش وقت پسته سربسته ست، جونمی جووون

اصلا شروع صبح به آوازشه، دو ساعت پشت سر هم جیغ میزنم، الهه هم که اومد فوشم داد، براش زبون در میارم و میگم عمرا بذارم بخوابی!

تک تک پرهامو تمیز میکنم و میرم تو ظرف آبخوریم، آب ها رو همه جا میریزم و بعدش هزاربار خودمو میتکونم تا دیوارها خوب لکه بگیرن.

وقتی که حوصله ام سر رفت، تمرین سلام میکنم. لعنتی این سین چقدر سخته، در نمیاد!

بعدم دوباره جیغ میزنم هی جیغ میزنم تا بیاد برم رو شونه اش، یکم خونه رو بگردم، دلم وا شه. 

کارا زیاده... کی برم سراغ ...؟


پ.ن: این ماجرا ادامه دارد :دی

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۲
ارکیده ‌‌‌‌

امروز ورزش در آب فوق العاده بود! هیچ وقت فکر نمی کردم بازی توپی توی آب اونم با خانومایی که حداقل دو برابر من (بعضا ۳ برابر) سن دارن اینقد کیف بده!

وقتی به یه چیزی عادت کنی، به شدت بهش علاقه مند میشی. خدایا استخر بغل خونمونو از من نگیر! زاینده رود ازت نمیخوام فقط آب این استخرمون هیچ وقت تموم نشه! خدایا خدایا خدایا. ممنون 3>

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۴۸
ارکیده ‌‌‌‌

یه لیست نوشتم از کارهای خونه تکونی، انگار کم کم داره حسش میاد...!

ولی واقعا خیلی ‌کاره 😣 هل من ناصر ینصرنی؟!

طوطی هم همش جیغ میزنه و میخواد کنارش باشم؛ امسال دستمال به سر، یه دستمال دیگه به دست و طوطی روی شونه(!) بسم الله خونه تکونی رو باید بگم! تکبیر! 


پ.ن: کاش میشد همین لحظه "صدق الله..."ش رو هم میگفتم، همه چی ختم به خیر میشد و میرفت.

پ.ن.2 : طوطی جان هستن :دی

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۴۹
ارکیده ‌‌‌‌

خیلی خیلی خیلی وقته ننوشتم. یعنی خیلی ها... حتی توی دفترچه ام، حتی با خودم حرف نزدم. همیشه مهرداد بوده که براش بگم و بگم تا همه ی فکرها و احساساتم تموم بشه. مهرداد عزیزم، گوش شنوای من...

اما نوشتن و دوست های مجازی چیزای نیست که جای خالیشون رو حرف زدن بگیره. دلم تنگ بود برای وبلاگ و دوستای خوبم، برای سر زدن به وبلاگ ها و خوندن ماجراهاشون، برای کامنت گذاشتن و منتظر جوابش بودن و برای روزهای رنگی من

برگشتم که دوباره بنویسم و هر روز هزار بار اینجا رو چک کنم. برگشتم به ارکیده بودن، راستی، سلام! :)

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۴۵
ارکیده ‌‌‌‌
عصبانیت شما چقدر طول می کشه؟ وقتی عصبانی میشید، چیکار می کنید؟
آب می خورید، تا 10 می شمارید یا مثلا اگه نشسته اید، بلند می شید و برعکس....؟
خب اگه اینا جواب میده، واقعا خوشبحالتون!

+ نزدیکه دو ماه که از ماجرای کارآموزی می گذره و هنوزم وقتی بهش فکر می کنم صورتم داغ میشه، حس بدی دارم نسبت به مهسا، سارا، عاطفه و مهتاب. از دکتر حسن پور حرصم میگیره. در واقع هیچ کدوم مقصر نیستند ولی همه به اونی که من به غایت می خواستم، رسیدند. من ناکام موندم توی چیزی که از ته ته دلم میخواستمش...
+ دیشب به پیشنهاد من، چهارتایی رفتیم تئاتر. سادگی کردم که به تئاتر اصفهان اعتماد کردم و رفتم نمایشی رو ببینم که چیزی ازش نشنیده بودم. افتضاح بود! به معنای واقعی کلمه! نه نمایشنامه ای داشت، نه بازیگر درست حسابی، سالن افتضاح، طراحی صحنه واقعا بد و چقدر گرون! از همون اول یه نگاه به ساعت می کردم، یه نگاه به مامان بابا، که توی این ترافیک این همه راه رو اومده بودن...
تو ماشین بروشورشون رو ریز ریز کردم! دلم میخواست بقیه شو می سوزندم، چقدر دلم سوخت که تو دفترچشون ننوشتم چقدر کارشون ناامید کننده بوده.... هنوزم عصبانیم!
+ امروز، سر این مسافرت دوباره حرصم در اومد و انگار همه ی عصبانیت های این چند وقت، فوران کرد! از همه ناراحت و شاکی ام!

آب سرد بخورم؟ تا 10 بشمارم؟ واقعا فکر می کنید توی این مورد جواب میده؟
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۳:۵۰
ارکیده ‌‌‌‌
وبلاگ نویسی رو از خرداد 89 شروع کردم، اولش برای تجربه بود ولی کم کم وبلاگ جای اختصاصی خودشو توی زندگیم باز کرد، وبلاگم از خصوصیات من شد و نوشتن عادتم. 
هر بار فاصله گرفتم، هر بار سعی کردم دوباره شروع کنم، وبلاگ جدیدی باز کردم ولی هیچ وقت نتونستم از "ارکیده"  دل بکنم و دوباره برگشتم به وبلاگ دردونه ی اولیم. هر بار خسته شدم، یه پست خداحافظی گذاشتم ولی دوباره با پست جدید برگشتم :)
نامردی بلاگفا، ضربه ی سنگینی بود. دوستای زیادی رو از دست دادم، وبلاگاشون پرید، گمشون کردم... با پریدن آرشیو یک ساله، انگار یک سال از زندگی مجازیم محو شد... عادت نوشتن جاشو داد به دلخوری...
خیلی وقته مداوم نمی نویسم، نه اینجا نه توی دفترچه... گاهی شدیدا احساس نیاز می کنم که دوستای وبی داشته باشم که بتونم حرفامو بزنم ولی انگار دیگه حسش نیست...
بازم باید یه وبلاگ جدید بزنم؟
بازم باید برگردم؟


دلم برای دوستای قدیمی وبلاگ تنگ شده... :(
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۴:۴۹
ارکیده ‌‌‌‌
دقیقا وقتی نباید ببینمش، می بینم، وقتیم باش کار دارم هرجایی که ممکنه دنبالش میگردم نیست که نیست! امروز دقیقا از اون بدبیاری نوع اول بود، یکم قبل امتحان دیدمش، انگار تنها رسالتش رو در این میدید که هول و اضظراب بریزه تو وجودم و بگه هووووووو هااااا هاااااا هااااا پروژه ات تموم نمیشه!! وقتت کمه هاااا هاااا هاااا... چیکار میخوای بکنی هاااا هاااا هاااا.... حالا دقیقا چند دقیقه مونده به امتحان :|

بعدم که امتحان کذایی، با اون وقت کم... نمیدونم چرا وجدان من باید این موقع ها به کار بیافته و گند بزنه...:/ هی تو گوشم می گفت اگه از روی پروژه ی آسانسور برای سوال اول که دقیقا همون پروژه است بنویسی، تقلب محسوب میشه! درسته امتحان جزوه بازه ولی قرار نیست پروژه باز باشه که! و به همین ترتیب با وجدان کج و کوجلم نرسیدم سوال اول رو که کپی پروژه بود بنویسم در حالی که بچه ها همه کپی کرده بودن :/

اخبار جنایات هم که هر دم میرسد! 1000 تا کشته، 10000 تا زخمی، گروگان گیری، انفجار انتحاری، امنیت ملی و.... اعصاب میمونه واسه آدم؟

بعد تا اینجا خوب بود! رسیدیم به بیگ پرابلم مهسا... سر این مسائل عشقی... رگ گردنم گرفت از بس زد بیرون، حرصی شدم، پسره ی لوس، فک کرده کیه... هر روز یه بساطی در میاره :( (ینی یه درصد احتمال میدادم، دوستی از دوستِ دوستان اینجاها رد شه عمرا اینطوری حرف میزدم :| )
و این شد که شد... 

نمیشه عید فطر شه؟ :(
خدایا یه استراحتی چیزی... 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۲
ارکیده ‌‌‌‌

فکر نمی کنم هیچ کس مثل من برای یه فیلم مثل la la land گریه کرده باشه

لعنتی، نباید امروز میدیدمش... 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۵
ارکیده ‌‌‌‌

واقعا ۲۲ سالمه...؟

باورم نمیشه !

جووون، منم. منم، جوووون :)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۵۷
ارکیده ‌‌‌‌

چگونه برسم به تو؟
،اگر بهشتی
به من بگو
.تا به درگاه تمام خدایان دعا کنم

،اگر دوزخی
به من بگو
.تا دنیا را از گناهان پُر کنم

چگونه برسم به تو؟
،اگر سرزمینی اشغال شده ای
به من بگو
تا برایت پرچمی
.از پوست خود بدوزم

،اگر مانند من مهاجری
مرزی به دورم بکش
.و من را سرزمین خود کن
حالا بگو: چگونه می توانم برسم به تو؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۱۹
ارکیده ‌‌‌‌