روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۸۳ مطلب با موضوع «بنفش (درونیات)» ثبت شده است

کم شد از ازدحام افکار
کلاف سردرگم حس های بد، ازنجار و بغض را جمع کردم به زحمت
بغل زدم حرف های سنگین را که کسی غیر از خودم نمی فهمد
چطور بگویم، توی این نگاه خیره به زمین چه میگذرد؟ چطور سوالت را بی جواب نگذارم وقتی ساعت ها از خودم میپرسم و جوابی نمی یابم. 
میخواهی بدانی؟ خراب... خراب...
یک شب تمام، شبیه سازی میکردم خودم را در آن موقعیت، مجبور شدم به تصوراتی که خیلی فاصله دارد با ما. نتیجه؟ گیج تر از قبل...احساسات جریحه دار شده، قطار افکار بی رحم، عصبی، ناراحت و بغض سنگین.
اما آخر گلوله ی بعضی حرف ها باید شکلیک شود، خوراک سمی را باید بالا آورد وگرنه مسموم میکند روزهایت را، میکشد تا قلبت....
کجایی که برایت بگویم و خلاص کنم خودم از این همه زحمت فکری...
من فقط تو را نیاز دارم
۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌

هنوز هم سن آدم ها را با سال 73 میسنجم، هفتاد و اندی باشد، توی ذهنم خیلی کوچکتر است. یادم رفته توی 22 سالگی افتاده ام...همش یادم می رود، باید به خودم یادآوری کنم دیگر بچه نیستی، نوجوانی ها تمام شد. سی واحد باقی مانده مثل برق و باد میگذرد. برنامه میریزم برای ارشد یا کار یا خانه داری و یادم میرود...

گذشته، مبهم با صفحاتی رنگ و رو رفته هرزگاهی جلوی چشمم می آید. یادت هست خانم فروتن چقدر برادران کارامازوف را دوست داشت؟ یادت هست خوشی های مدرسه، خنده ها، بیخیالی هایش را...؟ یادم می آید اما همه مبهم و قابل تردیداند. همه ی ما عوض شده ایم. دارد یک سال می شود که از حرف زدن با زهرا ناامید شده ام. خوشی های گذشته، غم هایش، فکرهایم همه عوض شده اند، تنها یک چیز ثابت مانده، دندان هایم که هنوز هم مثل قبل چند ماه یک بار به دندان پزشکی می کشاندم.

نمیدانم باید به چه چیز وفادار باشم، گذشته، عادات، دوستان... میدانم که نمیشود، زندگی اجازه نمی دهد. مثل فرمت کردن گوشی قبلی برای سپردن به صاحب جدیدش، غمگینم. غمگین از پاک کردن همه پیامک ها، عکس ها، خاطره ها و آدم ها از ذهن روزهایم. بعد از هر خداحافظی بغض میکنم، به جاده ی پیش رو نگاه میکنم و به هرآنچه که باید از آن گذشت...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۸
ارکیده ‌‌‌‌
امسال خونه تکونی، رنگ دیگه ای داشت واسم...
به وسایلی نگاه میکنم که خیلی ساله باهامن، تخت، کمد و دکور کوچیک و دوست داشتنی که هر سال نزدیکای عید چیدمانش رو عوض میکردم؛ سال هاست که با همشون خاطره دارم. بچگی های من توی این اتاق طی شد و بازی هام توی این حیاط. دلم تنگ میشه برای فرشِ قرمز و کهنه ای که همیشه خرت و پرتامو روش پهن میکردم، دلم تنگ میشه برای گذاشتن ِجعبه ی کفشِ عید زیر تخت خواب و بارها ست کردن لباسای نو...
امسال، آخرین خونه تکونیِ این خونه ی قدیمی بود واسه من، با همه ی خاطراتش، با همه ی شیرینی هاش...
به اندازه ی قد کشیدن درخت گردو و بار دادن های ریز ریزش، منم بزرگ شدم، عوض شدم! اون قدر که چند روزه محو چهره ی عوض شده ی خودمم. شخصیتی که خیلی فاصله گرفته با نوجوون سال های قبل...
کی اینقدر عوض شدم ؟ کی شروع کردم به داشتن دغدغه ی آدم بزرگ ها...؟ نمیدونم...

سال نو میشه، رنگ نو میشه، آدم هم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۱۹
ارکیده ‌‌‌‌

گم شده در من، حجم نامرئی حوصله. گشتم لابلای کتاب ها، بین مداد رنگی ها، چسب های رنگی رنگی و لوازم التحریر شیک... میلم نکشید به دفترچه های خوشگل، به دستبند های مهره ای. نه قهوه حالم را خوب کرد نه چیپس نمکی. بحران جدی ست... نماز هایم همه رو به قضا، روزانه هایم تعطیل تا اطلاع ثانوی. آدم های توی اتوبوس زشت، مغرور و بد اخلاق. هوا، خشک و سرد، سوز دارد همیشه...

تو هم که نیستی، غیر از روز دوشنبه... بعضی وقت ها دلم میخواد بالا بیاورم همه ی برنامه های از پیش تعیین شده را...اصلا بگو ببینم مگر میشود خل بازی ها را زمان بندی کرد؟ 

نارحت نباش عزیزم...چیزی نیست. فقط کمی  از حوصله هایم گم شده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۷
ارکیده ‌‌‌‌
همه ی ما یه وقتایی رو لازم داریم تا تنها باشیم، خلوت کنیم و شاید هم کمی گریه...
تا حالا ندیده بودم یا بهتر بگم، اونقدر غرق خودم و کارهام بودم که متوجه نشدم، چقدر مادرم خودش رو وقف ما کرده. چقدر وقتش رو برای من گذاشته و میذاره. هیچ وقت ندیدم چقدر مادرم احتیاج داره که به کارهایی که دوست داره برسه.
گاهی اینقدر درگیر خودم و حال و هوام بودم که نفهمیدم بقیه چی میخوان و به چه چیزی احتیاج دارن، فقط به این فکر کردم که "من الان، اینو می خوام و این حالمو بهتر می کنه..."
همیشه آرزو می کردم کسی رو داشته باشم که هروقت و هرجا که باشه، بتونه برام وقت بذاره، اما هیچ وقت به این فکر نکردم که خودم برای آدم های اطرافم آیا چنین کسی هستم؟ 
بیاین از خودمون شروع کنیم تغییرو، بیاین بشیم اون کسی که همیشه آرزوشو داریم...
بیاین دست مادرمون رو ببوسیم، بذاریم روی چشممون و بگیم ببخشید که تمام این سال ها چروکای دستت رو ندیدم.
بیاین از دل همسرمون در بیاریم، خودخواهیمونو....
بیاین...بیاین بشیم یه آدم دیگه...

باید دوباره شروع کرد...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۸
ارکیده ‌‌‌‌

دیروز را یادت هست؟

من بودم و تو و فردا

امروز هر سه مان هستیم

و آرزوها در دستانمان چشمک میزند

راستی یادت هست آن وقت ها چقدر بالا بودند، بالا و بالاتر

قد می کشیدیم، با دست نشانشان میدادیم

باورت می شود

توی جیبت پر از ستاره باشد

تو که لبخند میزنی، آینده را می بینم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۱
ارکیده ‌‌‌‌

با هم دوست بودند، عین دوتا خواهر!
 
گره در کار یکیشان می افتاد، آن یکی هم و غمش می شد گره گشایییاور هم بودند و خیرخواه هم.
شنیده بودند که خدا ستارالعیوب است، آن ها هم گسترده می شدند و عیب یکدیگر را می پوشاندندهر یک در غیاب خواهرش، از او دفاع می کردنه این که نسبت به هم اشتباه نداشته باشند؛ نه، بلکه عذر هم را می پذیرفتند، یکدیگر را باور داشتند. صحبت هایشان لطیف بود و محترمخدا می داند چقدر یکدیگر را دوست داشتند.

می گفتند خدا آن ها را خواهر هم کرده، می گفتند روز غدیر عقد اخوت خوانده اند؛ نهال دوستیشان را آن روز کاشته اند و الان درخت پر باری شده...

 
پ.ن: تقدیم به همه ی کسانی که دوستان خوبی دارند و دوست خوبی هستند. 
تقدیم به دوستان خوب خودم :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۹
ارکیده ‌‌‌‌

پذیرفتن اشتباه مثل سقوط بود

وقتی روی شانه های بت کاهی نفسش ایستاده بود...



پ.ن: برای یک بار هم که شده، میخاهم ابراهیم باشم و خودشکنی کنم...

ارکیده ‌‌‌‌
به عنوان یک آدم می خواهم از تمامی مسئولیت های خود استعفاء داده، نقش یک کودک 5 ساله، نه، یک نوزاد، نه، کلا موجودی زنده ولی نامحسوس را به عهده بگیرم، آخر خسته ام

نه از نوع آن خستگی هایی که اولش بغض است بعدش گریه، بعدش هم سبکی و دوباره ادامه ی زندگی...

خسته ام، از نوع خاص خودم. از افکار و عقایدم، قلم و نثرم، سوال های بی جواب، از قضاوت ها، قیافه ام ، لباس هایم، از همه چیز و همه کس...

حتی وبلاگ حتی همه ی چیزهایی که تا الان برایم مهم بوده اند..

خسته ام چنان که دوست دارم هرچه که الان دارم را بریزم دور، بفرستم برای بازیافت. اصلا هم دلم برایشان نمی سوزد

دوست دارم هیچ چیز نداشته باشم، حتی توی مخاطب را...

دوست دارم خودٍمن باشم، بدون هیچ نقاب و چهره، هیچ پوسته و غشاء

بدون هیچ اسم و فامیل و کارت شناسایی و... هرچه که ثابت کند من منم

خودم را می خواهم

خود حقیقیم را

روح تو را

خدا...


پ.ن: نیستم، فعلا...

| چهارشنبه ۲۷ دی۱۳۹۱ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا....

| شنبه ۲۳ دی۱۳۹۱ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌