هنوز هم سن آدم ها را با سال 73 میسنجم، هفتاد و اندی باشد، توی ذهنم خیلی کوچکتر است. یادم رفته توی 22 سالگی افتاده ام...همش یادم می رود، باید به خودم یادآوری کنم دیگر بچه نیستی، نوجوانی ها تمام شد. سی واحد باقی مانده مثل برق و باد میگذرد. برنامه میریزم برای ارشد یا کار یا خانه داری و یادم میرود...
گذشته، مبهم با صفحاتی رنگ و رو رفته هرزگاهی جلوی چشمم می آید. یادت هست خانم فروتن چقدر برادران کارامازوف را دوست داشت؟ یادت هست خوشی های مدرسه، خنده ها، بیخیالی هایش را...؟ یادم می آید اما همه مبهم و قابل تردیداند. همه ی ما عوض شده ایم. دارد یک سال می شود که از حرف زدن با زهرا ناامید شده ام. خوشی های گذشته، غم هایش، فکرهایم همه عوض شده اند، تنها یک چیز ثابت مانده، دندان هایم که هنوز هم مثل قبل چند ماه یک بار به دندان پزشکی می کشاندم.
نمیدانم باید به چه چیز وفادار باشم، گذشته، عادات، دوستان... میدانم که نمیشود، زندگی اجازه نمی دهد. مثل فرمت کردن گوشی قبلی برای سپردن به صاحب جدیدش، غمگینم. غمگین از پاک کردن همه پیامک ها، عکس ها، خاطره ها و آدم ها از ذهن روزهایم. بعد از هر خداحافظی بغض میکنم، به جاده ی پیش رو نگاه میکنم و به هرآنچه که باید از آن گذشت...
گم شده در من، حجم نامرئی حوصله. گشتم لابلای کتاب ها، بین مداد رنگی ها، چسب های رنگی رنگی و لوازم التحریر شیک... میلم نکشید به دفترچه های خوشگل، به دستبند های مهره ای. نه قهوه حالم را خوب کرد نه چیپس نمکی. بحران جدی ست... نماز هایم همه رو به قضا، روزانه هایم تعطیل تا اطلاع ثانوی. آدم های توی اتوبوس زشت، مغرور و بد اخلاق. هوا، خشک و سرد، سوز دارد همیشه...
تو هم که نیستی، غیر از روز دوشنبه... بعضی وقت ها دلم میخواد بالا بیاورم همه ی برنامه های از پیش تعیین شده را...اصلا بگو ببینم مگر میشود خل بازی ها را زمان بندی کرد؟
نارحت نباش عزیزم...چیزی نیست. فقط کمی از حوصله هایم گم شده...
دیروز را یادت هست؟
من بودم و تو و فردا
امروز هر سه مان هستیم
و آرزوها در دستانمان چشمک میزند
راستی یادت هست آن وقت ها چقدر بالا بودند، بالا و بالاتر
قد می کشیدیم، با دست نشانشان میدادیم
باورت می شود
توی جیبت پر از ستاره باشد
تو که لبخند میزنی، آینده را می بینم
با هم دوست بودند، عین دوتا خواهر!
گره در کار یکیشان می افتاد، آن یکی هم و غمش می شد گره گشایی. یاور هم بودند و خیرخواه هم.
شنیده بودند که خدا ستارالعیوب است، آن ها هم گسترده می شدند و عیب یکدیگر را می پوشاندند. هر یک در غیاب خواهرش، از او دفاع می کرد. نه این که نسبت به هم اشتباه نداشته باشند؛ نه، بلکه عذر هم را می پذیرفتند، یکدیگر را باور داشتند. صحبت هایشان لطیف بود و محترم. خدا می داند چقدر یکدیگر را دوست داشتند.
می گفتند خدا آن ها را خواهر هم کرده، می گفتند روز غدیر عقد اخوت خوانده اند؛ نهال دوستیشان را آن روز کاشته اند و الان درخت پر باری شده...
پ.ن: تقدیم به همه ی کسانی که دوستان خوبی دارند و دوست خوبی هستند.
تقدیم به دوستان خوب خودم :)
پذیرفتن اشتباه مثل سقوط بود
وقتی روی شانه های بت کاهی نفسش ایستاده بود...
پ.ن: برای یک بار هم که شده، میخاهم ابراهیم باشم و خودشکنی کنم...
نه از نوع آن خستگی هایی که اولش بغض است بعدش گریه، بعدش هم سبکی و دوباره ادامه ی زندگی...
خسته ام، از نوع خاص خودم. از افکار و عقایدم، قلم و نثرم، سوال های بی جواب، از قضاوت ها، قیافه ام ، لباس هایم، از همه چیز و همه کس...
حتی وبلاگ حتی همه ی چیزهایی که تا الان برایم مهم بوده اند..
خسته ام چنان که دوست دارم هرچه که الان دارم را بریزم دور، بفرستم برای بازیافت. اصلا هم دلم برایشان نمی سوزد
دوست دارم هیچ چیز نداشته باشم، حتی توی مخاطب را...
دوست دارم خودٍمن باشم، بدون هیچ نقاب و چهره، هیچ پوسته و غشاء
بدون هیچ اسم و فامیل و کارت شناسایی و... هرچه که ثابت کند من منم
خودم را می خواهم
خود حقیقیم را
روح تو را
خدا...
پ.ن: نیستم، فعلا...