روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۱۲۶ مطلب با موضوع «آبی (آروم)» ثبت شده است

قبل ترها که دلتنگ می شدم، به دنبال دلیل می گشتم در دوستت دارم ها، فکر میکردم همه اش زیر سر تنهایی ست. اما هنوز هم می شود که دلم کوچک شود، تنگِ تنگ...

فکر میکنم تمام عمر اشتباه کرده ام؛ این خاصیت دل است که تازه باشد یا زنگار گرفته، گرفته باشد یا گسترده. باید به او فرصت داد تا در خلوت، خودش را نو کند. باید بارش را سبک کرد تا بتواند بال بگیرد، پرواز کند تا اوج ِاوج...

فراغتی می خواهم برای خواندن دلچسب یک کتاب، وبگردی های دلنشین، شعرهای روح انگیز و موسیقی های تکرارنشدنی. فراغتی میخوام که نو شوم...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۸
ارکیده ‌‌‌‌

یه خونه صمیمی...

We made it…

خیلی عالی شد! عالی تر از اون که فکرشو میکردیم... امروز نرفتم دانشگاه که تا ساعت 9و نیم بخوابم، وسط هال دراز بکشم و فکر کنم، همه ی اینا مال ماست... آرزوهای ما... سلیقه ی مشرکمون... چیزهایی که بهشون عشق میورزیم و با دیدنشون ذوق می کنیم... آره، اینه خونه ی ما...!

هیجان انگیز ترین قسمت خونه هنوز مونده...اتاق کار...! واسش نقشه ها دارم.... یه کتابخونه معرکه...یه میز تحریر دونفره، پر از قاب های نقاشی قشنگ، فرشش عالیه، گل هاش انگار هر لحظه ذوق بیرون اومدن و رویایی کردن دنیا رو دارن، من همیشه  کمکشون میکنم تا بلند بشن، قد بکشن و آسمونی شدن رو نشونمون بدن...

پنجره های عزیزم رو به درخت های حیاط باز میشن، پرده ها قشنگ ترین جز اتاقن، با گل های کرم و قهوه ای که توی مغازه، اصلا فکرشو نمیکردم چنین زیبایی خیره کننده ای داشته باشن...نباید بقیه وسایل حسادت کنن که پرده های گل گلی م رو از همه چیز بیشتر دوست دارم!

 

پ.ن: اولین نوشته ی بعد از عروسی...

پ.ن: دلم میخواد توی یه وبلاگ دیگه، شروع کنم به این طور نوشتن....


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۵
ارکیده ‌‌‌‌

از بس فیلم دیدم این چند روزه، احساس پوچی می کنم...

wall-e...minions....سریال 25 قسمتی کره ای برای بار چندم!

چرا وقتی بی حوصله میشم نمیتونم کتاب بخونم؟

فکر کن! الان دوسه تا رمان تموم کرده بودم... :(

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۱۳
ارکیده ‌‌‌‌

هنوز هم سن آدم ها را با سال 73 میسنجم، هفتاد و اندی باشد، توی ذهنم خیلی کوچکتر است. یادم رفته توی 22 سالگی افتاده ام...همش یادم می رود، باید به خودم یادآوری کنم دیگر بچه نیستی، نوجوانی ها تمام شد. سی واحد باقی مانده مثل برق و باد میگذرد. برنامه میریزم برای ارشد یا کار یا خانه داری و یادم میرود...

گذشته، مبهم با صفحاتی رنگ و رو رفته هرزگاهی جلوی چشمم می آید. یادت هست خانم فروتن چقدر برادران کارامازوف را دوست داشت؟ یادت هست خوشی های مدرسه، خنده ها، بیخیالی هایش را...؟ یادم می آید اما همه مبهم و قابل تردیداند. همه ی ما عوض شده ایم. دارد یک سال می شود که از حرف زدن با زهرا ناامید شده ام. خوشی های گذشته، غم هایش، فکرهایم همه عوض شده اند، تنها یک چیز ثابت مانده، دندان هایم که هنوز هم مثل قبل چند ماه یک بار به دندان پزشکی می کشاندم.

نمیدانم باید به چه چیز وفادار باشم، گذشته، عادات، دوستان... میدانم که نمیشود، زندگی اجازه نمی دهد. مثل فرمت کردن گوشی قبلی برای سپردن به صاحب جدیدش، غمگینم. غمگین از پاک کردن همه پیامک ها، عکس ها، خاطره ها و آدم ها از ذهن روزهایم. بعد از هر خداحافظی بغض میکنم، به جاده ی پیش رو نگاه میکنم و به هرآنچه که باید از آن گذشت...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۸
ارکیده ‌‌‌‌
چرا من نقاشی نرفتم؟
چرا بلد نیسم؟ :(

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۸
ارکیده ‌‌‌‌

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۷
ارکیده ‌‌‌‌
امسال خونه تکونی، رنگ دیگه ای داشت واسم...
به وسایلی نگاه میکنم که خیلی ساله باهامن، تخت، کمد و دکور کوچیک و دوست داشتنی که هر سال نزدیکای عید چیدمانش رو عوض میکردم؛ سال هاست که با همشون خاطره دارم. بچگی های من توی این اتاق طی شد و بازی هام توی این حیاط. دلم تنگ میشه برای فرشِ قرمز و کهنه ای که همیشه خرت و پرتامو روش پهن میکردم، دلم تنگ میشه برای گذاشتن ِجعبه ی کفشِ عید زیر تخت خواب و بارها ست کردن لباسای نو...
امسال، آخرین خونه تکونیِ این خونه ی قدیمی بود واسه من، با همه ی خاطراتش، با همه ی شیرینی هاش...
به اندازه ی قد کشیدن درخت گردو و بار دادن های ریز ریزش، منم بزرگ شدم، عوض شدم! اون قدر که چند روزه محو چهره ی عوض شده ی خودمم. شخصیتی که خیلی فاصله گرفته با نوجوون سال های قبل...
کی اینقدر عوض شدم ؟ کی شروع کردم به داشتن دغدغه ی آدم بزرگ ها...؟ نمیدونم...

سال نو میشه، رنگ نو میشه، آدم هم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۱۹
ارکیده ‌‌‌‌

از ایستگاه اتوبوس تا درب شمالی دانشگاه، بازیِ کاشی کرد در هر قدم، یک پا جلوی آن پای دیگر، با این شرط که هیج وقت خط را قطع نکند. فکر کرد به آدمی که پنج سال دیگر همین مسیر را هر روز طی میکند، آن زمان که او دیگر دانشجو نیست. پنج سال بعد، در حالی که آدم های توی پیاده رو یکی یکی از من جلو میزدند و قطره های پراکنده روی صورتم می نشست، توی ابرهای خاکستری آسمان به آدمی فکر کردم که پنج سال بعد مسیر هر روزه ی او این پیاده رو باشد، آن وقتی که دیگر من نیستم...

من تمام می شوم یک سال دیگر، برای این دانشگاه، کلاس 12، تریا پردیس و مجسمه ی رهایی جلوی سلف. به جای من یک نفر دیگر، یک حس افتخار تازه و روزمرگی های تکراری... 

دنیا چقدر تکراری ست!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۳۵
ارکیده ‌‌‌‌

ھﻤﻪ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ

ﭼﯿﺴﺖ در زﻣﺰﻣﻪ ﻣﺒﮫﻢ آب

ﭼﯿﺴﺖ در ھﻤﮫﻤﻪ دﻟﮑﺶ ﺑﺮگ

ﭼﯿﺴﺖ در ﺑﺎزی آن اﺑﺮ ﺳﭙﯿﺪ

روی اﯾﻦ آﺑﯽ آرام ﺑﻠﻨﺪ

ﮐﻪ ﺗﺮا ﻣﯽ ﺑﺮد

اﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ژرﻓﺎی ﺧﯿﺎل


ﭼﯿﺴﺖ در ﺧﻠﻮت ﺧﺎﻣﻮش ﮐﺒﻮﺗﺮھﺎ

ﭼﯿﺴﺖ در ﮐﻮﺷﺶ ﺑﯽ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﻮج

ﭼﯿﺴﺖ در ﺧﻨﺪه ﺟﺎم

ﮐﻪ ﺗﻮ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻋﺖ

ﻣﺎت و ﻣﺒﮫﻮت ﺑﻪ آن ﻣﯽ ﻧﮕﺮی


ﻧﻪ ﺑﻪ اﺑﺮ

ﻧﻪ ﺑﻪ آب

ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺮگ

نه به اﯾﻦ آﺑﯽ آرام ﺑﻠﻨﺪ

ﻧﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺧﻠﻮت ﺧﺎﻣﻮش ﮐﺒﻮﺗﺮھﺎ

ﻧﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ آﺗﺶ ﺳﻮزﻧﺪه ﮐﻪ

ﻟﻐﺰﯾﺪه ﺑﻪ ﺟﺎم

ﻣﻦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻤﯽ اﻧﺪﯾﺸﻢ


ﻣﻦ ﻣﻨﺎﺟﺎت درﺧﺘﺎن را ھﻨﮕﺎم ﺳﺤﺮ

رﻗﺺ ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﯾﺦ را ﺑﺎ ﺑﺎد

ﻧﻔﺲ ﭘﺎک ﺷﻘﺎﯾﻖ را در ﺳﯿﻨﻪ ﮐﻮه

ﺻﺤﺒﺖ ﭼﻠﭽﻠﻪ ھﺎ را ﺑﺎ ﺻﺒﺢ

ﺑﻐﺾ ﭘﺎﯾﻨﺪه ھﺴﺘﯽ را در ﮔﻨﺪم زار

ﮔﺮدش رﻧﮓ و ﻃﺮاوت را در ﮔﻮﻧﻪ ﮔﻞ

ھﻤﻪ را ﻣﯿﺸﻨﻮم

ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ

ﻣﻦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻤﯽ اﻧﺪﯾﺸﻢ

ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ اﻧﺪﯾﺸﻢ

ای ﺳﺮاﭘﺎ ھﻤﻪ ﺧﻮﺑﯽ

ﺗﮏ و ﺗﻨﮫﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ اﻧﺪﯾﺸﻢ

ھﻤﻪ وﻗﺖ

ھﻤﻪ ﺟﺎ

ﻣﻦ ﺑﻪ هر ﺣﺎل ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺎﻧﺪﯾﺸﻢ


ﺗﻮ ﺑﺪان اﯾﻦ را ﺗﻨﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﺪان

ﺗﻮ ﺑﯿﺎ

ﺗﻮ ﺑﻤﺎن ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻨﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﻤﺎن

ﺟﺎی ﻣﮫﺘﺎب ﺑﻪ ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺷﺒﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﺘﺎب

ﻣﻦ ﻓﺪای ﺗﻮ ﺑﻪ ﺟﺎی ھﻤﻪ ﮔﻠﮫﺎ 

ﺗﻮ ﺑﺨﻨﺪ


اﯾﻨﮏ اﯾﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎی ﺗﻮ دراﻓﺘﺎده ام ﺑﺎز

رﯾﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻦ از آن ﻣﻮی دراز

ﺗﻮ ﺑﮕﯿﺮ

ﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪ

ﺗﻮ ﺑﺨﻮاه

ﭘﺎﺳﺦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ھﺎ را ﺗﻮ ﺑﮕﻮ

ﻗﺼﻪ اﺑﺮ ھﻮا را ﺗﻮ ﺑﺨﻮان

ﺗﻮ ﺑﻤﺎن ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻨﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﻤﺎن

در دل ﺳﺎﻏﺮ ھﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﺠﻮش

ﻣﻦ ھﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﻧﻔﺲ از ﺟﺮﻋﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﺎﻗﯽ اﺳﺖ

آﺧﺮﯾﻦ ﺟﺮﻋﻪ اﯾﻦ ﺟﺎم ﺗﮫﯽ را ﺗﻮ ﺑﻨﻮش

فریدون مشیری
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۴
ارکیده ‌‌‌‌

 “کارل گوستاو یونگ” روانشناس سوئیسی تعبیر جالبی از انسان خوشحال دارد که بسیار از تعریف عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد:
بر اساس این تعریف، خوشحال بودن یعنی توانمندی ِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها. خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد. خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن، خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات، خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم،بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لب دیگر همنوعان بیاوریم، خوشحالی یعنی حضور کامل ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رود جاری بودن و در حرکت بودن،عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن.
خوشحالی یعنی ادامه دادن...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۹
ارکیده ‌‌‌‌