حس میکنم، دوباره میتونم شادی های کوچیک زندگی رو ببینم، دوباره میتونم بی دلیل خوشحال باشم و لبخند بزنم. حس میکنم دوباره میتونم به آسمون نگاه کنم و بگم، مرسی که اینقدر آبی هستی :)
و این برگشت شادی رو مدیون رنگی رنگی ام.... رنگی رنگی مهربون که بی نهایت بخشنده و خوبه...
هر از گاهی آدم باید خودش را از بین نوشته ها و خاطرات گذشته بکشد بیرون.
دیروز با دیدن خانمی که ژاکت ورزشی با آرم فدارسیون اسکیت پوشیده بود، به خودم با این هیکل نگاه کردم، کسی باور میکند من هم روزی عشق اسکیت و سرعت بودم؟ دارم خودم هم به آن روزها شک میکنم.
هفته ی پیش که عروسی مرضیه را نرفتم. بهانه کردم، تنهام و خجالت میکشم، کسی باور میکند همین آدم خجالتی یک وقت هایی هر روز بدون آمادگی می رفت روی سن و جلوی نزدیک به ۵۰۰ نفر، حرف می زد؟ گاهی شک میکنم به این که...
چند روز پیش، بچه ها را که دیدم خودم رو زدم به آن راه، که سلام و علیک نکنم. کسی باور می کند یک روزی هر کسی را در مدرسه می دیدم حرفی داشتم برای زدن، سلامی، خوش و بشی؟
میدانم. گذشت زمان خیلی چیز ها رو عوض میکند اما آنقدر آرام است این تغییر که آدم چیزی نمی فهمد...
آنقدر که شک میکنی آن کسی که چنین نوشته هایی دارد، خود تویی؟
گفتن نداره...
خیلی خلم که هر روز صبح ساعت ۹ میشینم کانال تماشا، کارتون میبینم...
احساس شرم میکنم :/
من شما دختران جوان و مجرد را به آشپزی وصیت میکنم. آشپزی کنید که آسایش دو گیتی در تفسیر همین آشپزی ست. خود من قبل ازدواج دست به سیاه و سفید نزده بودم حالا میفهمم که کل عمرم بر فنا بوده است.
آشپزی کنید، حتی اگر گند بزنید، سوخته اشم خوشمزه ست :))
چه حسی بهت دست میده وقتی ناخواسته در جریان خصوصی ترین راز زندگی یه نفر قرار میگیری؟
وقتی باید در اون راستا کاری هم انجام بدی...
هماهنگ و هم سلیقه بودن توی همه ی امور زندگی مشترک، یک چیز تقریبا دور از دسترسه... اما نباید سخت گرفت، نه...؟ :)