از ایستگاه اتوبوس تا درب شمالی دانشگاه، بازیِ کاشی کرد در هر قدم، یک پا جلوی آن پای دیگر، با این شرط که هیج وقت خط را قطع نکند. فکر کرد به آدمی که پنج سال دیگر همین مسیر را هر روز طی میکند، آن زمان که او دیگر دانشجو نیست. پنج سال بعد، در حالی که آدم های توی پیاده رو یکی یکی از من جلو میزدند و قطره های پراکنده روی صورتم می نشست، توی ابرهای خاکستری آسمان به آدمی فکر کردم که پنج سال بعد مسیر هر روزه ی او این پیاده رو باشد، آن وقتی که دیگر من نیستم...
من تمام می شوم یک سال دیگر، برای این دانشگاه، کلاس 12، تریا پردیس و مجسمه ی رهایی جلوی سلف. به جای من یک نفر دیگر، یک حس افتخار تازه و روزمرگی های تکراری...
دنیا چقدر تکراری ست!
۹۴/۱۲/۰۹