دیروز یه تنهایی غلیظ رو حس کردم که آخرش همراه شد با وحشت رعد و برق و تاریکی هوا. بی حوصلگیش تا آخر شب باهام موند...
امروز تصمیم گرفتم یه خوشی دونفره داشته باشیم. خودم و خودم :)
لاک سورمه ای زدم. مسیری رو انتخاب کردم که نیم ساعت پیاده رویی داشت وسط چهارباغ و بعدش رسیدم به شهرکتاب دل انگیز. فروشنده بامزه ای داشت که کیف کردم از اطلاعات و حضور ذهنش. کتابی که خیلی وقته دنبالشم و یه چیز کوچولو دیگه واسه خودم جایزه خریدم و بعد خودم و خودم تنهایی باهم آب هویج خوردیم و قدم زنان برگشتیم خونه. تو کل مسیر گذاشتم وروری ذهنم یه بند حرف بزنه و درد ودل کنه، در نهایت فکر میکنم حسابی خالی شد. :)
حالم بهتره :)
پ.ن: میخوام بلاخره "کافکا در کرانه" رو شروع کنم. دلم برای موراکامی خیلی تنگ شده. حس کسی رو دارم که میدونه چه غذای لذیذی رو قرار بخوره پس باید با وسواس جز جز غذاشو مزه کنه، که نکنه کلمه ای جمله ای از زیر زبونش رد بشه و کیفشو نبرده باشه... :)