روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۵۴ مطلب با موضوع «طلایی (دلبندکم)» ثبت شده است

درد دارم، نپرسید از چی که نمیتونم بگم...درد بدیه، هر روز دریغ از دیروز... اشک تو چشام، به پارسا نگاه میکنم که واسم میخنده. تاحالا اینجوری خندیدین؟ مثل پارسا، گریه و خنده ام بهم آمیخته میشه. کارها جلوی چشمم رژه میره و سخته واسم انجامشون...

طبیعی بهتر از سزارینه، ولی کسی نگفته بود همچنین چیزاییم ممکنه عوارضش باشه...

دیروز یه خانومی تو استخر میگفت، وقتی تو شرایط سختیم، فکر میکنیم همه زندگیمون همینه و تمومی نداره. راست میگفت، باورم نمیاد این روزها بگذره و خوب بشه همه چی...

+ دلبر شده... روز ۸۱ برای اولین بار گفت "آغون" روزها کلی تمرین حرف زدن میکنه. حالم خوب بود، بهتر براش مادری میکردم...

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۴۳
ارکیده ‌‌‌‌

فقط همینو بگم

گاهی اینقدر ذوقشو میکنم که انگار قلبم دیگه جا نداره و میخواد منفجر بشه! :)

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۸ ، ۲۱:۳۳
ارکیده ‌‌‌‌

میخوام به یه چیز سخت اعتراف کنم. یه چیزی مخالف کلیشه های‌ همیشگی.

مادر خسته میشه از مادری؟ گاهی.

پشمون میشه؟ گاهی.

دلش میخواد فرار کنه؟ گاهی.

 

+ امیدوارم پارسا هیچ وقت این پست رو نخونه.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۱۸:۰۵
ارکیده ‌‌‌‌

اول از همه شهادت سردار رو به همه دوستان تسلیت میگم... وقتی عظمت تشیع شهدا رو میبینم پیش خودم میگم آدم باید چه کرده باشه، چه اخلاصی داشته باشه و چقدر خدمت کرده باشه که خدا این حد محبتشو توی دل مردم کاشته...اونا که سعادتمند شدند. ان شالله ما و فرزندانمون بتونیم پیرو راهشون باشیم.

و اما بگم از احوالات،

+ محمدپارسا خیلی شیرین تر شده، کاراش هوشمندی بیشتر پیدا کرده و در پی گفتن اولین اصواتشه :)) گاهی میگه "آووو" گاهی " ققق"، خیلی واضح نیست. گاهیم نگاه میکنه و دهنشو باز و بسته میکنه، انگار که تقلید کنه حرف زدن رو. خنده هاشم که دل ما رو میبرههه. پریشب اخبار داشت مصاحبه با مردم رو نشون میداد، من و همسر نگاهمون به تلویزیون بود و بغض توی گلو و اشک توی چشم. که چشم برگردوندیم و محمدپارسا رو دیدیم که به پهنای صورت میخندید. هیچی دیگه کل حسمون پرید :))

+ بحمدلله رفلاکسش خیلی بهتره، کمتر پیش میاد دل‌درد داشته باشه و خوابش توی شب داره میره به سمت تنظیم شدن. حس میکنم انگار باری از دوشم برداشته شده. روزهام از درهم برهم بودن و آشفتگی داره میشه آبی خوشرنگ و طعم آرامش میگیره. خدا رو بی نهایت ممنونم :)

+ خودم یکی دوتا مشکل جسمی دارم که از بعد زایمان همچنان باهامه. دیگه تسلیم شدم و نوبت دکتر گرفتم. اگر اینام حل شه، واقعا راحت میشم...

+ با منظم شدن کارهای روزانه، یه لیست از کارهای اضافه نوشتم که خرده خرده انجام بشه. باورم نمیشد به این زودی ( ۲ماه و ۱۴ روز) بتونم به کار دیگه ای غیر از بچه داری فکر کنم! بازم الحمدلله :)

+ مهمونی بزرگ و پرجمعیت رو پشت سر گذاشتیم و خدا روشکر خوب بود. فقط یه مهمونی کوچیک دیگه داریم، برای جمعه آینده. که با این حساب خان هفتم (رفلاکس) و نهم (مهمونی) Done شدن ^-^

۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۲:۴۹
ارکیده ‌‌‌‌

بعد از پست قبلی، روزها و لحظات قشنگی برام پیش اومد که خواستم بیام و بنویسم اما فرصتش نشد. نمونه اش، اومدن رفقای جان و عکس گرفتن از پارسا، اینقد بهم خوش گذشت که به تنهایی همه خستگی ها رو شست و برد :) بعدشم تولد پسرعمو و جلسه قرآن. همیشه زندگی دو رو داره، بالا و پایین، سختی و راحتی. ولی معمولا توی هر کدوم از شرایط یادمون میره اون روی زندگی هم هست! :)

 پارسا، دوماه رو پر کرد، مردی شده برای خودش :))

دل‌دردهاش خداروشکر خیلی خیلی بهتره، پدی لاکت رو قطع کردیم. برای رفلاکس هم رفتیم متخصص گوارش اطفال، نظرش این بود که مشکلی نیست و داروهای قبلی رو هم قطع کرد. جدیدا بالا آوردن هاش کمتر به چشمم میاد، حالا یا واقعا کمتر شده و یا من عادت کردم!

و اَمّا بگم از خان عظیم هشتمممم! واکسن ها... اولیش که واقعا سخت بود، واکسن دوماهگی رو زدیم، از جیغ بنفش سوزن بگم یا تب و گریه های بعدش، یا پادرد و ضعف کردن هاش یا شیر نخوردن و آب شدن لپ ها؟ ۲۶ ساعت طولانی ای بود، اما گذشت. الحمدلله :)

خان بعدی، عقیقه پسری و مهمونی هاست. دوتا مهمونی پر جمعیت پیش رو داریم که قراره خونه خودمون باشه و کارها زیاده، زیاد! خدا خودش کمک کنه خوب و آبرومند برگزار بشه... 

۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۸:۲۹
ارکیده ‌‌‌‌

یه روز مرخصی میخوام، که‌ صبح رو با یه صبحونه خوب و مفصل شروع کنم بعدش برم خرید و پاساژ گردی. نهار رو دل درست بخورم، چرت بعد از نهار داشته باشم و عصر برم استخر. Joker رو بدون وقفه‌ بینش ببینم. آخرشم شب رو ۸ ساعت پشت سر هم بخوابم!

یه روز مرخصی از مادری؟ میشه؟

موافقین ۲۰ مخالفین ۱ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۵:۱۰
ارکیده ‌‌‌‌

+ دیروز کوثر، دوست صمیمی دبیرستانم رو دیدم به همراه پسر کوچولوی ۲ ماه اش. من و کوثر همه چیزمون تقریبا همزمان بود، عقد و عروسی و حالا نی نی هامون کمتر از یک ماه اختلاف دارن :) حرف که زیاد بود، زیاد! :)) یکی از چیزهایی که دوتایی فهمیدیم، زبان مشترک بچه ها بود‌‌، گریه های ابالفضل رو من میتونسم تشخیص بدم. حالات و صدای شیر خوردنش آشنا بود، دل‌درد های مشابه، حالتی که دوست دارن بغل بشن، ترسیدنشون و ... خلاصه فکر میکنم مادری که یه بچه بزرگ کنه، با زبون بچه ها آشنا میشه هرچند ممکنه بعدا یادش بره :)

+ و تو چه میدانی"رفلاکس" چیست؟ واقعا چه میدانی؟! سر و گردن شیر و پنیری، دم به دقیقه لباس عوض کردن و شستن، سیر نشدن کوچولو و سوزش گلوش و بی قراری، بهم خوردن زمان خواب و شیرش و ... خان هفتم، رفلاکسه. امیدوارم به زودی تموم بشه...

+ حالت دل‌درد اینه:  بچه مثل یه پرانتز باز توی خودش جمع میشه. حالت رفلاکس اینه:  مثل کمان خودش رو میکشه. خوب بود اگه جمعشون میشه این:  | خنثی... که زهی آرزوی محال :/

توی وقتای آزادِ کوتاه، انیمه سریالی میبینم. سلام زندگیِ جدیدِ انطباق یافته! :)

این آهنگم تقدیم به شما: به آرومی و ریتم روزهای آبی ارکیده :)


راستی عکس کناری، خیلی شبیه کوچولوی ماست :)

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۱۵:۴۲
ارکیده ‌‌‌‌

+ هنوز دارم فلوچارت نگهداری از نوزاد رو پر میکنم. مثلا گریه گرسنگی با گریه دلدرد با گریه ی درد هر کدوم فرق می‌ کنن. هرچند گریه و نا آرومی ناشی از کثیف بودن خیلی شبیه گریه دل‌درده ولی با دقت میشه از هم تشخیصشون داد! با این حال خیلی از وقتا از خودم میپرسم، چشه؟ باید چیکار کنم؟!

+ کوچولو هر ۱.۵ تا ۲ ساعت یبار شیر میخوره، که اگه وقت شیر دادن، آروغ گرفتن و خوابوندن رو ازش کم کنیم حدود ۴۵ دقیقه تا یک ساعت آزاد میمونه، البته در حالت ایده آل! یعنی دل‌درد نداشته باشه، نخواد توی بغل بمونه و ... خلاصه بگم، بچه داری یه کار ۲۴ ساعته ی کامله و برای تک تک ثانیه هات برنامه داره :)

+ پارسا هم رفلاکس داره هم دل‌درد ولی کولیکی نیست خدا رو شکر‌‌‌‌...بزرگترین مشکل من فعلا همین رفلاکسشه، دلم میسوزه... نمیدونم چیزی از این شیر هم بهش میرسه یا همش میشه خامه و پنیر :|

+ تا حالا مقاومت کردیم در مقابل شیشه و پستونک، هردومون، من و پسری. ولی گاهی که به خاطر رفلاکسش نمیتونه درست شیر بخوره و فاصله ی خوردنش میشه هر ۱۰ دقیقه یبار، دیگه چاره ای نمیمونه جز پستونک، تا زمان شیر خوردن رو دوباره تنظیم کنه.

+ شیفت دوم کاری از اومدن همسر شروع میشه. شیفت صبح متعلقه به پسر، تمام وقت. شیفت دوم برای کارهای خانه و غذا، شیفت شب، بازم پسر :)

+ مادربزرگِ مادرم، پریشب به رحمت خدا رفتن. خیلی ماه بودن، خدا رحمتشون کنه... چقدر دوست داشتیم نبیره شون رو ببین ولی حیف که اجل امان نداد..  رسم روزگار همینه، یکی بیاد یکی بره‌‌...ممنون میشم فاتحه ای براشون بخونید..

+ ببخشید که پست خیلی روزمره‌گونه است. پیشم خودم میگم، شاید این تجربه ها به درد کسی بخوره... و ببخشید که کم هستم و نظر نمیذارم. توی وقتای خیلی مرده، نهایتا میرسم پستاتون رو بخونم، بعضی وقتا حرفی هم دارم ولی فرصت نمیشه.. برمن ببخشایید :)

۱۲ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۴:۴۲
ارکیده ‌‌‌‌

خان های پارسا رو یادتونه؟

خب خدا رو شکر، خان پنجم یا به عبارتی ششم* هم به سلامتی طی شد. پسرمون رو ختنه‌ کردیم. هرچند هنوز یه چند روزی کار داره ولی یه هولی از روی دلمون برداشته شد خدا رو شکر.

خان بعدی واکسن دوماهگیه و واکسن های بعدی... خدا خودش کمک کنه...

با این که دوره سختی بود و هست، ولی حس خیلی نزدیکی به خدا دارم. نه این که من خوب باشم و اینا، ابدا! ولی یه وقتایی که مستاصل میشم و از خدا کمک میخوام، حس میکنم انگار پیشمه، میبینه و جوابمو میده.. شب ها که از خواب در حال شیر دادن، گردنم ول میشه، هرچی سرم و بلند میکنم دوباره از حال میرم، حس میکنم میبینه‌‌ و کمکم میکنه. بچه ها فرشته ان، پیک های خدایی ان و خود خدا به صورت ویژه بهشون نگاه میکنه... این ایمان دارم :)

* خان اول: زایمان- خان دوم: شیر دادن- خان سوم: زردی- خان چهارم: بازگشت به خانه- خان پنجم: افسردگی‌ پس از زایمان- خان ششم: ختنه

۱۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۲:۳۳
ارکیده ‌‌‌‌

+ حالم نسبت به روزهای گذشته خیلی بهتره. چندتا اتفاق ناراحت کننده منو تا مرز افسردگی رسوند ولی خدا رو شکر به خیر گذشت و آروم شدم...

+ پارسا هم خوبه، دلدرد های کولیکی داره و دردهاش دل آدمو کباب میکنه...‌ با این حال اینم میگذره :)

+ زندگیمون ریتم جدید گرفته و دارم خو میگیرم بهش. عادت به کم خوابی، دستپاچه نشدن وقتی هزارتا کار باهم باید انجام بشه و استفاده از وقت هایی که کسی پیشمه برای کارهای خونه و ... همین که تجربه بیشتری کسب کردم، راضیم میکنه :)

+ توی درس آسیب شناسی، دوره های مختلف خانواده رو بررسی میکردیم و یکی از دوره ها، خانواده با فرزند خردسال بود. میگفت تو این دوره رضایت از زندگی به حداقل خودش میرسه. واقعا همینه... این دوره نگرانی ها و سختی هایی داره که دائما ذهن و جسم آدم رو درگیر و خسته میکنه. با این حال خیلی شیرینه، حتی زحمت هاش شیرینه‌‌‌‌... :)

+ قرار بود دیروز به دنیا بیاد، اما فردا یک ماهگیش رو جشن میگیریم! در فرآیند بارداری و به دنیا اومدن، هیچ حساب و کتابی نیست..

+ خلاصه که ملالی نیست، جز قطعی اینترنت... :|

۱۴ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۳:۱۴
ارکیده ‌‌‌‌