+ با این پیامک صبح بیدار بشم: افتتاحیه شعبه جدید شهر کتاب (نزدیک خونمون) با حضور علیرضا بدیع.
خیلی خوبه. جیغ و دست و هورااا :دی
+ یه خوشحالی دیگه هم دارم؛ یه وقتایی خیلی ناگهانی مثلا در حین ظرف شستن، یادم میافته به نتایج کنکور. دلم غنج میره که هوراا امسال دوباره دانشجو میشم. بعد کلی ذوق میکنم. :)
+ حال متغیر دنیا رو میبینین؟ یه روز خوشحال، یه روز ناراحت، یه روز بی حوصله، یه روز پر از انرژی... این توپ گرد میچرخه و میچرخه و هیچ وقت روی یه سمت ثابت نمیمونه. :)
یه وقتایی هست که بخوای درست نگاه کنی آدم هیچیش نیست. فقط
ته تهش یه لج و لجبازی بچگانه ست. من تو این مدت هیچ وقت شک اساسی نداشتم سر خودش
یا حتی اصول بعدی ولی به شدت دل آزرده بودم از اتفاقات جامعه، ملاک
و معیارهای جامعه به اسم مذهبی بودن، سرِ قدرت اختیار نداشتن و از یه چیزایی که دیده بودم به شدت بدبین شدم نسبت به روحانیون و قشر
مذهبی و هر چیز مرتبط باهاشون ... نتیجه همه ی اینا، دوری بود. هر روز دورتر و
دورتر. جوری که خودم رو دیگه نمیخواستم مذهبی بدونم. از چادر بدم اومد چون باعث میشد
تصور بقیه از من به عنوان یه “آدم مذهبی” از خودواقعیم جلو بزنه.
روزهای بدی رو گذروندم. سعی میکردم فراموش کنم ولی حال دلم
خیلی بد بود.
چرا زمانِ تمام این افعال، گذشته است؟ الان میگم. نزدیک شب
های قدر، یه حساب کتاب کردم، آدم یه شب رو بیدار بمونه ضررش کمتره یا این که
اومدیم و این شب واقعا تقدیر یه سال رقم خورد و من از دستش دادم؟ منطق میگه یه شبِ
کوتاه رمضان به جایی نمیخوره.
اولین شب قدر، یه چیزایی عوض شد. فهمیدم مشکل از کجاست. شب
دوم پای سخنرانی آقای انصاریان، پوستِ سخت
روی دلم شکست. شب سوم، آشتی کردم و در واقع اون لجبازی رو با خودم و خودش گذاشتم کنار.
رمضان عزیز، بهترین هدیه بود واسه دلِ من. ازش بی نهایت
ممنونم. صد حیف که این رفت...
امااا... صد شکر که این آمد! روزانه هام مونده بود پا در
هوا، به هیچ کاری نمیرسیدم. نشستم برنامه روزهای جدید رو نوشتم و مرتب کردم. ورزش
روزانه و گلستان و شنااا... + خوندن برای آزمون استخدامی :|
بذار از همون اول شروع کنم، اون روزی که دیدمت، که پیش خودم گفتم آن که روزم سیه کند این است*. اون روز، چشماتو دیدم. از چشم آدما میشه قلبشونو دید، از نگاه میشه حرف های نگفتنی رو شنید. حرفِ چشمات نشست به عمقِ جونم. نگاهت بود که دل منو لرزوند، همون روزِ اول.
چشمات زندگی من هستن، خنده رو ازش وام میگیرم، غم رو توی نگاهت از دلم پاک میکنم، باهاش آرام میگیرم، ازش انرژی میگیرم. من با دنیای نگاهت زندگی میکنم.
برای حریرمون، آرزو دارم چشمای تو رو داشته باشه. قشنگ ترین چشمای دنیا رو...
*: روز اول که دیدمش گفتم: آن که روزم سیه کند این است/ عراقی
ترم اول بود و از توی چهره ها میشد حس غربت رو خوند. ۱۰ تا دختر بودیم توی ورودی ۴۰ نفره مون. برای این که راحت تر بشه هماهنگ کرد، قرار شد یه نماینده دخترها معرفی کنن و یکی هم پسرها. دخترا منو انتخاب کردن، منم که هنوز اکتیو بودن دبیرستان رو داشتم، قبول کردم. از پسرها میم انتخاب شد، قد بلندی داشت طوری که وقتی پروژکتور کلاس نیاز به تنظیم داشت همه به اون نگاه میکردن، لاغر بود. همیشه موهای لختش روی پیشونیش بود و صورت بیبی فیسی داشت. طوری مودب بود که از پسرها بعید به نظر میرسه. انگلیسی رو بهتر از فارسی میدونست و وقتی حرف میزد باید دائم دنبال کلمه فارسیش میگشت. میم خاص بود نسبت به همه بچه های کلاس و به عنوان نماینده صحبت کردن باهاش راحت بود انگار که با دوست همجنس خودم حرف میزدم.
چند ترم اول که من توی سردرگمی دست و پا میزدم، وقتی هنوز با بچه ها صمیمی نشده بودم. ماجرای تیم رباتیک ما رو بیشتر با هم مرتبط کرد. بهش اعتماد داشتم و هیچ وقت ناامیدم نکرد.
گیتار بیس میزد راک و بیشتر متال. یه بار یه مجموعه از آهنگ های مورد علاقه اشو بهم داد، اون موقع اصلا علاقه ای به این سبک نداشتم، پاکشون کردم.
خیلی وقته ازش خبر ندارم، فقط میدونم ایران نیست. اما یه حسرت مونده به دلم که فقط یبار دیگه به اون مجموعه گوش بدم...