صد حیف و صد شکر
یه وقتایی هست که بخوای درست نگاه کنی آدم هیچیش نیست. فقط ته تهش یه لج و لجبازی بچگانه ست. من تو این مدت هیچ وقت شک اساسی نداشتم سر خودش یا حتی اصول بعدی ولی به شدت دل آزرده بودم از اتفاقات جامعه، ملاک و معیارهای جامعه به اسم مذهبی بودن، سرِ قدرت اختیار نداشتن و از یه چیزایی که دیده بودم به شدت بدبین شدم نسبت به روحانیون و قشر مذهبی و هر چیز مرتبط باهاشون ... نتیجه همه ی اینا، دوری بود. هر روز دورتر و دورتر. جوری که خودم رو دیگه نمیخواستم مذهبی بدونم. از چادر بدم اومد چون باعث میشد تصور بقیه از من به عنوان یه “آدم مذهبی” از خود واقعیم جلو بزنه.
روزهای بدی رو گذروندم. سعی میکردم فراموش کنم ولی حال دلم خیلی بد بود.
چرا زمانِ تمام این افعال، گذشته است؟ الان میگم. نزدیک شب های قدر، یه حساب کتاب کردم، آدم یه شب رو بیدار بمونه ضررش کمتره یا این که اومدیم و این شب واقعا تقدیر یه سال رقم خورد و من از دستش دادم؟ منطق میگه یه شبِ کوتاه رمضان به جایی نمیخوره.
اولین شب قدر، یه چیزایی عوض شد. فهمیدم مشکل از کجاست. شب دوم پای سخنرانی آقای انصاریان، پوستِ سخت روی دلم شکست. شب سوم، آشتی کردم و در واقع اون لجبازی رو با خودم و خودش گذاشتم کنار.
رمضان عزیز، بهترین هدیه بود واسه دلِ من. ازش بی نهایت ممنونم. صد حیف که این رفت...
امااا... صد شکر که این آمد! روزانه هام مونده بود پا در هوا، به هیچ کاری نمیرسیدم. نشستم برنامه روزهای جدید رو نوشتم و مرتب کردم. ورزش روزانه و گلستان و شنااا... + خوندن برای آزمون استخدامی :|
پرم از انرژی، مثلِ روزِ بعد از آخرین امتحان :)