نه گریستن برای دختر کبریت فروش
معدلت را بالا می برد
نه اشک هایی که هیچ رودخانه ای را
برای ماهی سیاه کوچولو
دریا نمی کند
معلمت نمی داند
اگر ریاضی دان بزرگی نشوی
نه چیزی از بزرگی دنیا کم می شود
نه چیزی به کوچکی اش اضافه
معلمت
چیز های زیادی نمی داند
معلمت
چیز زیادی نمی داند
نمی داند
حتی اگر چشم های سبز پدرت را به ارث نبرده باشی
نگاهت روزی جنگلی بزرگ می شود
و دختران کبریت فروش بسیاری
به شاخه هایت تاب می بندند
نمی داند
حتی اگر از اشک های مادرت چیزی نفهمی
دریایی بزرگ را روزی
ماهیان سیاه کوچک بسیاری
در چشم هایت شنا می کنند
گریه نکن دخترم!
هیچ کدام از هم کلاسی های تو مادری ندارند
که حتی برای بیست هایشان شعری بگوید.
لیلا کردبچه
از ایستگاه اتوبوس تا درب شمالی دانشگاه، بازیِ کاشی کرد در هر قدم، یک پا جلوی آن پای دیگر، با این شرط که هیج وقت خط را قطع نکند. فکر کرد به آدمی که پنج سال دیگر همین مسیر را هر روز طی میکند، آن زمان که او دیگر دانشجو نیست. پنج سال بعد، در حالی که آدم های توی پیاده رو یکی یکی از من جلو میزدند و قطره های پراکنده روی صورتم می نشست، توی ابرهای خاکستری آسمان به آدمی فکر کردم که پنج سال بعد مسیر هر روزه ی او این پیاده رو باشد، آن وقتی که دیگر من نیستم...
من تمام می شوم یک سال دیگر، برای این دانشگاه، کلاس 12، تریا پردیس و مجسمه ی رهایی جلوی سلف. به جای من یک نفر دیگر، یک حس افتخار تازه و روزمرگی های تکراری...
دنیا چقدر تکراری ست!
انگار دارم دور خودم میچرخم، بدون این که واقعا به اون چیزی که می خوام برسم. میخواستم دوباره شروع کنم، می خواستم دوباره پیدات کنم، ولی به من بگو چجوری، وقتی حتی درست نمی دونم کجا گمت کردم؟ کجا دستم رها شد از دستای تو...؟ چرا اینجوری شد؟ هر روز از خودم میپرسم. هر روز فکر میکنم، نکنه دیگه دوسم نداری؟ نکنه.... سوال هایی میاد توی ذهنم که هزار بار دلهره داره... میدونی؟ وقتی تو کنارم نیستی، وقتی توی ذهنم هر لحظه و هر جا همراهیم نمیکنی، حوصله ی زندگی رو ندارم. چیزایی که قبلا برام لذت بخش بودن الان طعمی ندارن. میدونی؟ وقتی تو نیستی تهِ تهِ خنده هام، به جای خالی تو فکر میکنم. میدونی؟ خیلی سخته وقتی میبینم توی اشکام هم نیستی...وقتی پناهی ندارم که بگم تو رو گم کردم... جوهره ی زندگیمو...
چند روز دیگه میشه یک سال، از زمانی که دوباره باهم آشتی کردیم، یادته روزای قبلش، چقدر سخت شده بود تحمل زندگی واسم؟روحم مچاله شده بود و فکر میکردم هیچ وقت تموم نشه این روزهای آزار دهنده. اما این تو بودی که شروع کردی... اول از همه یه بغل آرامش فرستادی سراغم. راه و رسم عاشقی یادم دادی...تا شب ها بار ها اسمت رو تکرار نمیکردم خوابم نمی برد... چه روزهای قشنگی بود. چقدر دلم برات بیتابه... کجایی؟ فقط بهم بگو، کجا گمت کردم که نمی تونم پیدات کنم؟ فقط آرزو میکنم، هنوزم دوستم داشته باشی و خودت دوباره مثل قبلنا پیدام کنی...