روزهای رنگی ارکیده

روزهای رنگی ارکیده

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور! :)

بایگانی

۳۲ مطلب با موضوع «نیلی (از همه رنگ)» ثبت شده است

| سه شنبه ۲ خرداد۱۳۹۱ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌


اینکه زن باشی و از آبشار زیبای موهایت لذت ببری ولی آن را بپوشانی و پنهان کنی طوری که حتی تاری از آن معلوم نباشد؛

اینکه زن باشی و اندام مناسبی داشته باشی، ولی آن را بپوشانی و پنهان کنی؛

اینکه زن باشی و بتوانی زیبا و با عشوه حرف بزنی، ولی نزنی و صدایت را نازک نکنی؛

اینکه زن باشی و بتوانی همکار نامحرمت را بخندانی طوری که لحظات شادی با هم داشته باشید، ولی نخندانی و از قید آن شادی هم بگذری و سنگین برخورد کنی؛

اینکه زن باشی و در بازار عرضه و تقاضای ادا و عشوه و هوی و هوس بتوانی عرضه کننده باشی، ولی نباشی هر چند که چیزی از بقیه کم نداری؛

اینکه ارزش های جامعه ات وارونه شده باشد و برای ارزش های تو در پوشش بودن های تو خریداری و خواستگاری وجود نداشته باشد؛

اینکه جوری حرف بزنی، قدم برداری و پوشش داشته باشی که همکارت، استادت، همکلاسی دانشگاهت تحریک نشود و راحت و آسوده کارش را بکند و تمرکزش بهم نریزد؛

اینکه با همه این تناقض ها دست بگریبان باشی و حتی پایت گران هم تمام شود؛

همه اینها ارزش یک لحظه نگاه رضایت بخش بانو را دارد که دست  دعا بلند کند و بگوید خدایا 

«دختران امت پدرم، همه زیبایی ها را داشتند و معیوب و مفلوج و

کچل و زشت نبودند، ولی 

برای رضای تو زیبایی هایشان را از نامحرم پنهان کردند پس تو

محبت خودت را در دل هایشان 

صد چندان کن طوری که هیچ چشم و ابرویی، ناز و کرشمه ای،

پول و مکنتی نتواند جایگزین 
آن شود! »

 

 

 

 

 

پ.ن: عجیب به دلم نشست....حرف دل بود به کسانی که فکر می کنند...

 

| شنبه ۱۶ اردیبهشت۱۳۹۱ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌

کم کم یاد میگیری:

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری...

| چهارشنبه ۲۳ فروردین۱۳۹۱ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ...دیده ... ولی حرفی نزد.

مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی
میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

****************************************************************


گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
همیشه به خاطر داشته باشید:

*خدا پشت پنجره ایستاده*

 

پ.ن: می دونم این داستان شاید خیلی از نظر ادبی پرورانده نشده و نثرشم چنگی به دل نمی زنه ولی وقتی خوندم تمام صحنه ها و وقت هایی که همین بلا را به سر خودم آورده بودم جلوی چشمم رژه می رفت

وقت هایی که ناامید از خدا اجازه دادم وضع بدتر و بدتر بشه، غافل از این که خدا بزرگتر از این حرفاست...

 

| یکشنبه ۴ دی۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۰ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
مهراوه ی من

من از گفتار زشتی که بر زبان رفته است، بیمی ندارم.

من از کردار بدی که از من سر زند، نمی هراسم

من پس از هر خطا همچون پس از هر ثواب

و پس از هر نفرین، همچون پس از هر آفرین

و پس از هر سرزنش، همچون پس از هر نیایش

جانم از آرامش و سکون سرشار است.

دلم از امید و نوازش لبریز است.

که بدی های من هرگز از مهر تو افزون نتواند بود.

که زشتی های من از زیبایی های تو بیرون شود.

ای خوب ترین خوب من

دکتر شریعتی

| شنبه ۲۱ آبان۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۰ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
بعضی تیکه ها تو کتاب دینی مون خیلی به دلم میشینه.  مثل همین یکی که براتون گذاشتم:

 

فقط یک بار به دنیا می آیی٬

فقط یک بار خداوند زندگی را به تو هدیه می کند؛

اما٬ در سرایی دیگر همواره خواهی بود؛

                                               اگر این فرصت یک بار را از دست دهی٬

                                              چه خواهی کرد؟

گرچه یک بار به دنیا می آیی

اما یادت باشد که هر صبح٬ تولدی دوباره است؛

                                           تولدی از خود٬ با خود و به دست خود

امام علی(ع) فرمود:« هر کس دو روزش مساوی باشد باخته است.»

و تو با تولد همواره ی خود در دنیا٬ در صبح زیبای بهشت می سرایی که:

ستایش خدایی را که در وعده اش با ما صادق بود و زمین را به ما میراث داد تا در بهشت٬ هرجا که خواهیم جای گزینیم. پس چه نیک است پاداش اهل عمل.

| سه شنبه ۲۴ خرداد۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیکدختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

| سه شنبه ۳ خرداد۱۳۹۰ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند

پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر

کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم

کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید

انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند

همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد

تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است

دشوارترین قدم، همان قدم اول است

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید

در اندیشه آنچه کرده ای مباش، در اندیشه آنچه نکرده ای باش

امروز، اولین روز از بقیة عمر شماست

برای کسی که آهسته و پیوسته می رود، هیچ راهی دور نیست

امید، درمانی است که شفا نمی دهد، ولی کمک می کند تا درد را تحمل کنیم

آنچه شما درباره خود فکرمی کنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است که دیگران درباره شما دارند

هرکس، آنچه را که دلش خواست بگوید، آنچه را که دلش نمی خواهد می شنود

اگر هرروز راهت را عوض کنی، هرگز به مقصد نخواهی رسید

صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند، وآن هم در تمام عمر، بیش از یک مرتبه نیست

وقتی شخصی گمان کرد که دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده کند

کسانی که در انتظار زمان نشسته اند، آنرا از دست خواهند داد

کسی که در آفتاب زحمت کشیده، حق دارد در سایه استراحت کند

بهتر است دوباره سئوال کنی، تا اینکه یکبار راه را اشتباه بروی

آنقدر شکست خوردن را تجربه کنید تا راه شکست دادن را بیاموزید

اگر خود را برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد که متعلق به گذشته هستید

خودتان را به زحمت نیندازید که از معاصران یا پیشینیان بهتر گردید، سعی کنید از خودتان بهتر شوید

درباره درخت، بر اساس میوه‌اش قضاوت کنید، نه بر اساس برگهایش

انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی‌زند که خیال می‌کند دیگران را فریب داده است

کسی که دوبار از روی یک سنگ بلغزد، شایسته است که هر دو پایش بشکند

هرکه با بدان نشیند، اگر طبیعت ایشان را هم نگیرد، به طریقت ایشان متهم گردد

• کسی که به امید شانس نشسته باشد، سالها قبل مرده است

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

| پنجشنبه ۲۶ اسفند۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌

یه دوست معمولی وقتی میاد خونت، مثل مهمون رفتار می کنه

یه دوست واقعی درِ یخچال رو باز می کنه و از خودش پذیرایی می کنه

 

یه دوست معمولی هرگز گریه تو رو ندیده

یه دوست واقعی شونه هاش از اشکای تو خیسه

 

یه دوست معمولی اسم کوچیک پدر و مادر تو رو نمی دونه

یه دوست واقعی اسم و شماره تلفن اونها رو تو دفترش داره

 

یه دوست معمولی یه دسته گل واسه مهمونیت میاره

یه دوست واقعی زودتر میاد تا تو آشپزی بهت کمک کنه و دیرتر می ره تا به کمکت همه جا

رو جمع و جور کنه

 

یه دوست معمولی متنفره از این که وقتی رفته که بخوابه بهش تلفن کنی

یه دوست واقعی می پرسه چرا یه مدته طولانیه که زنگ نمی زنی؟

 

یه دوست معمولی ازت می خواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزنی

یه دوست واقعی می خواد مشکلاتت رو حل کنه

 

یه دوست معمولی وقتی بینتون بحثی می شه دوستی رو تموم شده می دونه

یه دوست واقعی بعد از یه دعوا هم بهت زنگ می زنه

 

یه دوست معمولی همیشه ازت انتظار داره

یه دوست واقعی می خواد که تو همیشه رو کمکش حساب کنی  

و بالاخره :
یه دوست واقعی شخصی است که وقتی همه تو را ترک کردند و دیگه حتی از اون دوست معمولی هم خبری نیست، با تو می مونه...

 
| یکشنبه ۲۶ دی۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۹ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی ازمن بخواهیدو هر که آمد
 
چیزی خواست.
 
یکی بالی برای پریدن
 
و دیگری پاییبرای دویدن ..
 
 یکی جثه ای بزرگ خواست
 
و آن یکی چشمانی تیز
 
یکی دریا را
 
انتخاب کرد
 
و یکی آسمان را
 
در این میان کرمی کوچک به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستینمی خواهم ...
 
 تنها کمی از خودت را به من بده
 
و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد
 
 خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذرهای باشد.
 
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی
 
 رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین راخواست
 
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست
| پنجشنبه ۲۵ آذر۱۳۸۹ | | ارکیده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۸۹ ، ۲۰:۳۰
ارکیده ‌‌‌‌