کرم شب تاب
۸۹
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی ازمن بخواهیدو هر که آمد
چیزی خواست.
یکی بالی برای پریدن
و دیگری پاییبرای دویدن ..
یکی جثه ای بزرگ خواست
و آن یکی چشمانی تیز
یکی دریا را
انتخاب کرد
و یکی آسمان را
در این میان کرمی کوچک به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستینمی خواهم ...
تنها کمی از خودت را به من بده
و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد
خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذرهای باشد.
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی
رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین راخواست
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست
۸۹/۰۹/۲۴