موقعیت: تنها در یک خانه ی تکانده شدهی شبِ عید
فضا: نیمه تاریک، صدای باران بهمراه نفسهای منظمِ کوچولوی خوابیده
زمان: غروبِ یک روز غمگین و پر اضطراب
راوی: یک نفر مشوش/ خسته/ نگران/ تنها/ منتظر
شرح حال:
پریروز، حال پدرشوهر خراب میشه و ما تا شب نمیفهمیم چشه تا این که به ذهن یک نفر میرسه فشارش رو بگیره. میرن درمانگاه روی ۲۸ بوده و قند ۵۰۰. دستور بستری میدن ولی به علت کرونا نمیریم بیمارستان. بیست و چهار ساعت پسرها مراقبش بودند با دارو و ... که در نهایت دکتر، تلفنی میگه چاره ای نیست و حتما باید بره بیمارستان. همسر رو هنوز ندیدم ولی میدونم توی این ۲۴ ساعت چه بهش گذشته و چندبار دست و پاشو گم کرده و فکر کرده بابا دیگه رفت...
توی این مدت رنج احساساتی که داشتم از نگرانی تا اضطراب و سردرد متفاوت بود اما اصلی ترینش، عصبانیت بود! توی کل روز داشتم حرص میخوردم "چرا قرص هاشو نمیخورد؟ چرا هربار که میرفتیم و میگفتیم کار خراب میشه، هیچ وقت جدی نمیگرفت" بد وبیراه میگفتم و با لج، خونه رو میسابیدم! وقتی فهمیدم بیمارستان رفتن، احساستم سوییچ کرد به نگرانی و اضطراب و گریه... حالش بهتره، فشار ۱۳، قند ۴۰۰. سکته از بیخ گوشش رد شد.
و الان، دلم تنگه... همین