قبلنا تفریحمون همین کوچه بود! خدا٬ چه عالمی داشتیم! من و فائزه و سعیده تیم آکروباتیک محله بودیم! با اون حرکات بامزه٬ یه بار دوتامون روی دوچرخه دستامون را میدادیم بهم و یکی با اسکیت از زیرش رد می شد٬ یه بار دوتا اسکیت می کردن و اون یکی با دوچرخه...!
از بس زمین را چارخونه چارخونه کرده بودیم همسایه ها از دستمون عاصی شده بودن ولی گوش ما که بدهکار نبود٬ برای هر بار بازی هم امکان نداشت کمتر از ۲ دست خونه ی کامل لی لی نکشیم.
بزرگترین غم و غصه ی اون روزا٬ این بود که یه نفر ماشینشو تو کوچه پارک کنه! یا پسرا بخوان فوتبال بازی کنن! این دومی مصیبت اعظم بود! آخه از دست جیغ و فریادا و شوت های این ور و اون ورشون ضعف اعصاب می گرفتیم! محمد هم که چند روز پیشا دیدمش جز همون دسته پسرای شلوغ فوتبالی بود.
هممون خیلی عوض شدیم٬ فائزه صورتش شده پر از جوش های ریزه میزه
سعیده ٬قدش از من هم زده بالا٬ نگین ٬ خیلی خوشگل شده ماشالله
خیلی وقتا از این کوچه رد میشم. از این کوچه ی خاطرات٬ بازی های کودکانه و خوشی های بچگی.
عجب دورانی بود!