اما حالا...
هی، چقدر زندگی کردن حوصله می خواهد
ارکیده...
اما حالا...
هی، چقدر زندگی کردن حوصله می خواهد
ارکیده...
پر کشیدی چه نا به هنگام
راستی مگر زمان کوچ رسیده بود؟
هنوز راه زیادی مانده بود
دست های زیادی مانده که باید با مهربانی همیشگیت می گرفتیشان
هنوز سرگشتگان زیادی مانده بودند که به آن ها بگویی :
نگاهشان فقط به سمت خدا باشد،
راضی به رضای او باشند،
برایشان از داستان های شیرین ادبیات بگویی و بگویی حقیقت شعر حافظ را ،
بگویی ساقی یعنی واسطه ی فیض الهی
بگویی، الحمدلله
حرف هایت در ذهنم می چرخد و نمیدانم کدام را بنویسم نمی دانم از کجای عظمتت شروع کنم به توصیف
از آنجا که نمی گفتی چیزی را مگر خودت به آن عمل کرده باشی
از آنجا که حقیقتا به او توکل داشتی
از آنجا که بیش از معلم ادبیات، پیشوای اخلاقمان بودی
راستی مرا ببخش این جملات گسسته و درهم در شان معلمی چون تو نیست ولی آخر حرف دل است قرار و قاعده سرش نمی شود که...
در این سال ها به ما مفهوم جملات، معنی شعر، از شاعران و نویسندگان ، قاعده و اصول زبان فارسی یاد
دادی ولی ، پیش از آن میخواستی بدانیم
راه درست زندگی چیست
میخواستی ، ایمان را تجربه کنیم، لذت توکل را بچشیم و آرامش در زندگیمان موج بزند
راستی که جاییت بین ما خالی ست
دیگر چه بگویم
بزرگیت حرف ندارد، باید سکوت کرد"...
ارکیده....
پ.ن: درد؟ جزءی از زندگیم انگار نیست...
" مشیری جان انگار شعری دارد که می گوید :زیباییت حرف ندارد، باید سکوت کرد...
ایده اش از آنجا بود
با تعجب به هدیه ی غیرمنتظره ی من نگاه می کنی و در ذهنت مرور میشود ،
تولدم که نیست!
روز شروع راهمون...
سال نو...؟
عید غدیر؟!
سوغاتی سفر...؟
هیچ کدوم که نیست، پس مناسبت این هدیه چیه؟
و من با خودم می گویم، نمیدانستی هرچیزی را که دوست بدارم یا برای خودم می خرم یا برای تو؟!
ارکیده...
دقیقا همین روزهایی که به جرم کنکوری بودن نفس اضافه کشیدن هم، عدم استفاده ی بهینه از وقت تلقی می شود...
و جالب تر این که شنونده ای ندارم برای حرف هایم
البته اینجا، رد حضور کسانی هست که آهسته می آیند و آهسته تر می روند
و فقط ردپای خود را در آمارگیر به جا می گذارند و سوالی برای من...
کاش می دانستم چه کسانی میخوانندم؟
منبع : روزنه
کسی بخوانتم یا نه، اشاره ای داشته باشد یا نه
دیگر مهم نیست
این ها را برای تو می نویسم
توی همیشه مخاطب...
ارکیده...
کنار ساقهی علفی
در علفزاری انبوه ...
در باد خم میشویم
به سمت دیگری
و دیگری
به سمت دیگری
و دیگری
به سمت دیگری
و دیگری ...
راستی بین کسی که تو دوست داری و آن کسی که تو را دوست دارد کدامشان را انتخاب میکنی ؟!
منبعاینجا
تو بعد از چند ماه بفهمی که انگار یک چیزی سرجایش نیست و کنجکاو بشوی که کجاست این حس گم شده
و تازه بفهمی که من نیستم! و آن چه لحظه ی دلهره آوری ست که تصمیم می گیری روزهای زیبایت را بدون
من ادامه دهی یا کمی این طرف آن طرف را نگاه کنی تا شاید پیدایم شود.
میخواهم خوب فکر کنم، تو تصمیم میگیری بگردی. یک جست و جوی کوچک میان مشغله هایت، کار، درس،
کتاب ها، اینترنت، این ور آن ور. یعنی کجا ممکن است گمم کرده باشی...میان این همه فکر، فکر مربوط به
یک دوست نباید زیاد بزرگ باشد. نشانه ی خاصی هم ندارد که بشود راحت پیدایش کرد...
خسته ات می کند این جست و جوی بی نتیجه. ولی خوب بود، حداقل به یاد آوردی کسی را که دوستت می
داشت، کسی را که تو، برایش مهم بودی...و الان آن کس معلوم نیست کجاست!
این خاطرات، برنامه ی روزانه ات را بهم ریخته. نمی گذارد کارهایت را درست سر ساعت و طبق معمول
عالی انجام دهی.
فکر می کنی شاید بهتر بود... شاید نباید... شاید...
همیشه منتظر شایدهایت می مانم تا اگر گفتی بی معطلی خودم را برسانم... به تو... اگر گفتی...
ارکیده...
پ.ن : شاید" شاید" برای من "شاید" [چشمک]