گم شوم
تو بعد از چند ماه بفهمی که انگار یک چیزی سرجایش نیست و کنجکاو بشوی که کجاست این حس گم شده
و تازه بفهمی که من نیستم! و آن چه لحظه ی دلهره آوری ست که تصمیم می گیری روزهای زیبایت را بدون
من ادامه دهی یا کمی این طرف آن طرف را نگاه کنی تا شاید پیدایم شود.
میخواهم خوب فکر کنم، تو تصمیم میگیری بگردی. یک جست و جوی کوچک میان مشغله هایت، کار، درس،
کتاب ها، اینترنت، این ور آن ور. یعنی کجا ممکن است گمم کرده باشی...میان این همه فکر، فکر مربوط به
یک دوست نباید زیاد بزرگ باشد. نشانه ی خاصی هم ندارد که بشود راحت پیدایش کرد...
خسته ات می کند این جست و جوی بی نتیجه. ولی خوب بود، حداقل به یاد آوردی کسی را که دوستت می
داشت، کسی را که تو، برایش مهم بودی...و الان آن کس معلوم نیست کجاست!
این خاطرات، برنامه ی روزانه ات را بهم ریخته. نمی گذارد کارهایت را درست سر ساعت و طبق معمول
عالی انجام دهی.
فکر می کنی شاید بهتر بود... شاید نباید... شاید...
همیشه منتظر شایدهایت می مانم تا اگر گفتی بی معطلی خودم را برسانم... به تو... اگر گفتی...
ارکیده...
پ.ن : شاید" شاید" برای من "شاید" [چشمک]