گفت و گو با خدا
خدا لبخندی زد و پاسخ داد : زمان من بی نهایت است٬ چه سوالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سوال کردم : چه چیزی در آدم ها شما را بیشتر متعجب می کند؟
خدا جواب داد:
- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دو باره آرزو ی این را دارند که روزی بچه شوند!
- اینکه سلامتی خود را به خاطر پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند!
- اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و زمان حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینه زندگی می کنند!
-اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند!
دست خدا٬ دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...
سپس من سوال کردم : به عنوان پروردگار ٬ دوست داری که بندگانت چه درس هایی از زندگی بیاموزند ؟
- اینکه یاد بگیرند٬ که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخم ها التیام یابند.
- یاد بگیرند٬ که فرد غنی٬ کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین هاست .
- اینکه بدانند٬ دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند ولی آنرا دو چیز متفاوت ببینند.
- اینکه یاد بگیرند٬ کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید متشکرم٬ چیز دیگری هست که دوست داشته باشید آن ها بدانند؟
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم .....همیشه