من و مامان
من درونگرام، آرامم، کم حرفم و گاهی شاید خجالتی به نظر بیام ولی مامانم دقیقا نقطه عکس منه، برون گرایِ اجتماعیه، خیلی سریع روابطش رو جوش میده، صمیمی میشه و سر حرف رو باز میکنه. من همیشه زیر سایه مادرم بودم، از این جهت که دیده نمی شدم و فرصت شکل گیری رابطه رو نداشتم. شاید تصور بقیه از من "دخترِ خانم فلانی" بود و نه "ارکیده". تا این که ازدواج کردم. بعد از ازدواج همه چی عوض شد، روابطی شکل گرفت که مرکزش خودم بودم. منِ کم حرف، تبدیل شد به عروس و جاری و... . هنوز هم اگر جایی مامان باشه، خیلی توی اون جمع احساس راحتی میکنم، از این بابت که بار سنگین جو و صحبت ها به دوش مامانه و من لازم نیست کار خاصی بکنم. با این حال، فکر میکنم میتونم به تنهایی روابطی رو شکل بدم که خودم بدون مامان نقش اصلی رو داشته باشم و حتی بهتر از مامان عمل کنم! شاید این یکی از خوبی های ازدواجه و یکی از توفیقات اجباری و توسعه شخصی...
+ به نظرم خیلی مهمه، بچه هامون رو همون طوری که هستن بپذیریم. و فکر نکنیم خوب اونیکه توی فکر ماست. بهشون میدون بدیم ولی هواشونم داشته باشیم. کاش اون موقعی که پارسا بزرگ بشه و اینا لازمش باشه، راهشو بلد باشم :)
پارسا مگه دختره؟