نقطه ی پایان
چون دیو که در شیشه به زندان شده بودم
یا نقش بر آبی
(نه که تصویر سرابی )
این سان شده بودی تو ٬
من آن سان شده بودم .
با اشک تو از چشم تو بر گونه دویدم
با آه تو بازیچه ی توفان شـــده بودم
انگشت گزیدی چو به دندان تحسّـــــــر
حیرت زده ٬انگشت به دندان شده بودم
در همهمه ی کوچه ی شب گمشده بودی
تا من پی دیدار بر ایوان شـــــــــــــده بودم
دیدند همه -همچو حبابــی که بر آب-
از وحشت آن واقعه ویران شده بودم
در جمله ی طولانی عشــــق و هوس تو
ای کاش که من نقطه ی پایان شده بودم!
در گشتن - و بد گشتن- واز نام گذشتن
سر حلقه ی انگشت نمایان شده بودم!
تا سر بدهم بر سر این کار٬ ســـــردار
چالاک و طربناک به میدان شده بودم
گفتم نشوم عاشق و چون دیده گشودم
دیدم که دریغا که چه آسان شـــــده بودم
در کوچه در آن همهمه ی شب گم شده بودی
تا من پی دیدار بر ایوان شــــــــــــــــــده بودم
این هم شعری زیبا از منوچهر نیستانی