به فرزندم
فرزند عزیزم، دلبندکم سلام
نمیگویم دخترم، نمیگویم پسرم، تا اگر روزی گذرت افتاد به این نوشته ها، از من نرنجی یا فکر نکنی منتظرت نبوده ام. تو فرزند منی، پسر یا دختر فرقی نمیکند.
به تاریخ این نامه هنوز قدم در وجودم ننهاده ای و فقط در فکر و ذهنم هستی. مدتی ست که دارم خودم را برای مهمانی از وجودت آماده میکنم. اگر خلاصه بخواهی، رژیم گرفته ام، چک آپ کامل داده ام و دندان هایم را درست کرده ام. خوانده ام که چقدر حساس هستی در ماه های اول و به خودم گوشزد کرده ام که تو اولویت زندگیم هستی :)
از نظر جسمانی شاید تا یک ماه آینده آمادهِ آماده باشم اما از نظر فکری مدت هاست این فرآیند را در ذهن مجسم میکنم. صادقانه بگویم، بیرون آمدن از پوسته ی کنونی ام تا به قالب مادری درآیم هزار بارسخت تر از عوض کردن قالب مجردی به متاهلی بود و اکنون که خودم را میتوانم یک مادر تصور کنم، مسیر جدیدی پیش رویم باز شده، آماده کردن بقیه برای حضور تو. پدرت، مادر و پدربزرگت، دوستانم و... . پذیرفتن نقش های جدید برای آن ها هم شاید کمی زمان ببرد.
هنوز نیستی، اما دوستت دارم.
هم ذوق وجودت را دارم، هم ترس، ترس، ترس...
ترس های زیادی به ذهن و دلم هجوم می آورند اما هر بار فکر تو می تاراندشان. میدانم که وجودت را میخواهم و باید برای داشتنش، قوی و محکم باشم. تمام تلاشم را میکنم، باقیش با خدای توست. :)
+ کتابخانه ی من از کتابخانه مادر و پدرم بزرگتر شد. برای کتابخانه ات برنامه ها چیده ام :))
با عشق، مادرت :)
پ.ن: نوشتم که ثبت بشه، نوشتم که بمونه، نوشتم که یادم نره از چه مسیرهایی گذشتم... نوشتم که بعدا بخونیم و لبخند بیاد به لبمون :)