
ظهر تابستان است
سایهها میدانند که چه تابستانیست
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری! تا شقایق هست زندگی باید کرد...
در دل من چیزیست
مثل یک بیشهی نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آواییست که مرا میخواند...