به یاری حافظ
الا یا ایها الساقی ادرکاساْ و نادلها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ببوی نافه ای کاخر صبازان طره بگشاید
ز تاب جغد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد می دارد که بربندید محملها
بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکساران ساحلها
همه کارم ز خود کامی ببد نامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا واهملها