امشب
۹۱
می دانم چقدر دلتنگی ...چقدر دلگیری، از همه ی بی وفایی ها، بی معرفتی ها، نامردی ها...می دانم
اما زندگی این قدر ها هم سخت نیست! خفتش کرده ای بر گردنت، خودت را در بند کرده ای و عذاب می
دهی...
رها کن! خوش باش! بگذار دیگران هر چه خواستند بکنند! روزی خواهند دانست... روزی که شاید...
اما دیگر رها کن. فکر نکن به کارهایمان..یشان...
به این فکر کن که امشب...
اله العاصین تو را نخواهد، تنهایت بگذارد و دلت را...
فکرش را بکن که رئوف رحیم بگذاردت به حال خودت...
فکرش را بکن که سریع الرضا راضی نشود...
میبینی دردهایت کوچکند در برابر او که کافی ست و تو را بس!
ارکیده...
۹۱/۰۵/۱۶