نارفیق...
می ایستی که بایستانی ام ؟
نارفیق !
در نیمراهم می نهی که
بتنهایی ام ؟!
جوابم می کنی که
آخرین سوالم را
ندیده
گرفته باشی؟
آه که چقدر بد است
به این زودی تمام کردن کسی که
قرار بوده ، هنوزها ، تمام نشود
چرا تقلب می کنی قلب من ؟
چرا بی قرار قرارهایت می شوی ؟
مگر بنا نبود
فلسفه بخوانیم ؟
تاریخ برانیم ؟
شعر بشورانیم ؟
حالا چه شده است که ناگهان ....
و چه ناگهان نا به هنگامی !
که من کفشهای توقفم را
هنوز
سفارش نداده ام و
تو می گویی:تمام !
تا نا تمام بگذاری
مگر نمی دانستی ؟
مگر نشانت نداده ام ،
راههای نرفته ام را ؟
مگر برایت نخوانده بودم ،
شعرهای نگفته ام را ؟!