پرواز
روزی او به پارک نزدیک خانه شان رفت. در آنجا پسری را دید که به دلیل بیماری فلج اطفال قادر به راه رفتن نبود.
پسرک تنها روی شن ها نشسته بود و با سنگ ریزه ها بازی می کرد. به او نزدیک شد و پرسید تو هم مثل من دوست داری پرواز کنی؟
پسرفلج پاسخ داد :نه٬ من دلم می خواهد مثل این بچه ها راه بروم٬ بدوم٬ دوست من می شوی؟
پسرک کنار او نشست و ساعتی را با هم شن بازی کردند و از رویاهاشان حرف زدند.
کمی بعد پدر پسر فلج با صندلی چرخ دار کنار آنها آمد و به او گفت که وقت رفتن است.
پسرک به آرامی به پدر پسر فلج چیزی گفت و او هم قبول کرد. پسرک٬ کودک فلج را پشت خود سوار کرد و روی علف ها شروع به راه رفتن کرد و کم کم به سرعت گام های خود افزود. باد به صورت هر دوی آنها می وزید و بازی را مفرح تر می کرد. پسرک به شوق آمده بود و در میان درختان می دوید و کودک فلج هم دستان خود را به اطراف باز کرده بود و می خندید.
پدرش که از دور آنها را نگاه می کرد اشک شوق به چهره داشت. کودک فلج درحالی دست هایش را در هوا تکان می داد رو به سوی پدر فریاد زد: پدر ببین من دارم پرواز می کنم٬ پرواز می کنم .