مهتاب شبانگاه
تا این فکر که نکنه من عاشقم به ذهنتون خطور نکرده می خوام به طور رسمی اعلام کنم که به هیچ وجه بنده عاشق و ... نیستم اینو را می گم چون وقتی دفتر شعرام را به یکی نشون دادم بنده ی خدا فکر کرد مجنون شدم و بدنبال این بود که لیلی را پیدا کنه حالا هرچی از من اصرار که بابا خبری از عشق و عاشقی نیست! به خرج ایشون نرفت که نرفت و خلاصه یه ماجرایی شد
خوب این مقدمه بود برای شعر آقای شفیعی کدکنی
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم این درد نهانسوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم دارم سخنی با تو گفتن نتوانم