من شما دختران جوان و مجرد را به آشپزی وصیت میکنم. آشپزی کنید که آسایش دو گیتی در تفسیر همین آشپزی ست. خود من قبل ازدواج دست به سیاه و سفید نزده بودم حالا میفهمم که کل عمرم بر فنا بوده است.
آشپزی کنید، حتی اگر گند بزنید، سوخته اشم خوشمزه ست :))
فیلم دیدن هیچ وقت راه حل خوبی نیس، وقتی حالت بده...
اینو یادت باشه، یادت باشه، یادت باشه...!
امشب دوباره چرا فیلم دیدم؟
هیچ آرایشی نمیتونه آدم رو به اندازه ی یک لبخند از ته دل، خوشگل کنه. حالا هی رنگ لاکتو عوض کن...
از صبح که بیدار شدم، دلم شور می زد و به هم می پیچید. به مامان زنگ زدم، خیلی بیشتر از روزهای اول عروسی دلم براشون تنگ میشه و گاه و بی گاه بغض میکنم...
دل تنگیم رفع نشد، آهنگ گذاشتم، بدتر شد. بلند شدم و همه ی خونه رو جارو کشیدم، بعد هم لاک و... آرایش درمانی هم جواب نداد.
دلم میخواد گریه کنم، خیلی خیلی زیاد...
چه حسی بهت دست میده وقتی ناخواسته در جریان خصوصی ترین راز زندگی یه نفر قرار میگیری؟
وقتی باید در اون راستا کاری هم انجام بدی...
گاهی فکر میکنم همه ی ما بازیگریم، بازیگر فیلمی حول یه شخصیت، یه فلسفه و یه مسیر...
گاهی به جای چشمام یه دوربین فیلم برداری میبینم و سکانس هایی از زندگی. مسیر یه دوربین لغزان فیلم برداری رو دنبال میکنم و صحنه هایی رو که میخوام توی فیلمم باشه میبینم. من، شخصیت تنها و اصلی فیلم، حرف میزنم و پس زمینه ی اون موزیک پخش میشه. چقدر تو این فیلم تنهام، چقدر خودمم. دوست دارم ببینم ته فیلم چی میشه، داستان از چه قرار بود و میخواست چی بگه؟
میخوام چی بگم؟ یعنی تهش چی میشه....؟
پ.ن: عنوان بر وزن، boy hood :)
توی کتاب فروشی، آبی فیروزه ای " رویای تبت" چشمم رو گرفت، به خاطر جلدشم که بود باید میخریدمش هرچند که تعریفش رو هم زیاد شنیده بودم.
فریبا وفی، گستاخ و بی پروا، در این کتاب از زنانگی ها گفته و گفته... بیشتر کتاب را در بین راه، نشسته و ایستاده توی اتوبوس خواندم، گیرا بود. اغلب گیج می شدم از این که چقدر آدم ها میتوانند تفاوت داشته باشند. چقدر فرق است بین من و زن های داستان، راستی اولین کتابی بود که اصلا نمیتوانستم با شخصیت راوی داستان، همزاد پنداری کنم. او کسی بود که می گفت و من به عنوان یک شنونده خوب و ساکت فقط تعجب می کردم...