جایی که این همه سال خودش نیامده بود...
پ.ن: می ترسم،...
ارکیده...
جایی که این همه سال خودش نیامده بود...
پ.ن: می ترسم،...
ارکیده...
می دانم چقدر دلتنگی ...چقدر دلگیری، از همه ی بی وفایی ها، بی معرفتی ها، نامردی ها...می دانم
اما زندگی این قدر ها هم سخت نیست! خفتش کرده ای بر گردنت، خودت را در بند کرده ای و عذاب می
دهی...
رها کن! خوش باش! بگذار دیگران هر چه خواستند بکنند! روزی خواهند دانست... روزی که شاید...
اما دیگر رها کن. فکر نکن به کارهایمان..یشان...
به این فکر کن که امشب...
اله العاصین تو را نخواهد، تنهایت بگذارد و دلت را...
فکرش را بکن که رئوف رحیم بگذاردت به حال خودت...
فکرش را بکن که سریع الرضا راضی نشود...
میبینی دردهایت کوچکند در برابر او که کافی ست و تو را بس!
ارکیده...
پیروانت می گویند که هیچ چیزی در آسمان و زمین نیست، مگر اینکه به آن
آگاه هستی. اگر از پیامبر، تعداد خرمای درختی را می پرسیدند، درست می گفت، تو
چطور؟ به من بگو این درخت، چند خرما دارد؟
این را معاویه از سر انکار و امتحان پرسید.
«چهار هزار و چهار دانه». این را امام با قاطعیت گفت:
خرماها را که شمردند، چهار هزار وسه دانه بود. فرمود: «باید دانه ای
را پنهان کرده باشند».
درست گفته بود؛ یک دانه در دست عبدالله بن عامر بود.
درختان خرما از بی آبی خشک شده بودند. زیر یکی از همان درخت ها، فرشی
انداختند. یکی از همراهان، نگاهی به درخت خشک شده شده کرد و با افسوس گفت: اگر این
درخت، خشک نشده بود، از آن می خوردیم.
-رطب میل دارید؟
-آری.
دستان امام که آبشار نیایش و خواهش شد، درخت به اعجاز امامت سبز گشت، برگ
در آورد و رطب داد، آن قدر که همه اهل قافله با شادی این خاطره، کامشان را شیرین
کنند.
باید تغییر بدهم...
همیشه سعی کرده ام وفادارترین باشم
اما این بار، از خودم می پرسم
چقدر بقیه، وفادار بوده اند؟!
دلم می گیرد از بازی های ناتمام روزگار، از احساس های...
بگذریم!
آخر دیگر عوض شده ام!
من هم مثل بقیه...
ارکیده...
به سلامتی پدری که نمی توانم را در چشمانش زیاد دیدیم ولی از زبانش هرگز نشنیدم ...!!!
به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه !
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش . . .
به سلامتی پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچش کف خونه کسی رو جارو نزنن..
ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
پدرم هر وقت میگفت "درست میشود" ... تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...!
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری
--------------
بیاییم با هم عهد بندیم از این پس:
اون رو به عنوان فرشته ای
که
احترام کنیم: این فرشته شاید:
یک کارگر ساده باشد
یک دستفروش باشد
یک پرستار باشد
و هر چه که هست
یک فرشته هست
پ.ن : تقدیم به باباجونم